این که اون اول چطوری خودم قبل از رفتن به دکتر به دلم برات شد که ام اس دارم و اطمینان پیدا کرده بودم بماند...
اما اون روزی که قرار شد بستری شم بیمارستان تا با گرفتن آزمایش و ... تشخیص بدن دقیقا چم شده یادمه داشتم بیمارستان رو سرم خراب میکردم!!
دقیقا اولین هفته بعد از 13به در بود که دیگه مدرسه ها باز شده بود ،همین که پام رو گذاشتم تو بیمارستان اشکم در اومد همش داد و فریاد میکردم که من چرا باید این جا باشم..
من الآن باید سر کلاسم باشم ...
باید سر درسام باشم...
پیش دوستام باشم..
از درسام عقب میفتم،من میخوام درس بخونم
یه پرستاری دید که من ول کن نیستم اومد سمتم دستشو گذاشت رو دهنم گفت عزیزم تو چته ؟ چه خبرته ؟ همه اینایی که این جان عین تو هستن و ...
منم همچی هلش دادم وگفتم اینا همشون هم سن مامان و مادر بزرگم هستن،من همش15 سالمه و من چرا باید الآن این جا باشم ، اوووووه وکلی حرفای دیگه در مورد درسو جایی که دلم میخواست قبول شم و بلند بلند براش گفتم
اون بخت برگشته هم دهنش باز موند و رفت و تا این که یکی از خانم هایی که دخترش بستری بود اومد پیشم من رو کم کم آروم کرد..
عجب دوره ای بود
من چه فکرایی داشتم
الآن خندم میگیره
فکر میکردم دیگه نمیتونم درس بخونم
هرچند به چیزی که میخواستم نرسیدم ولی الآن هم در جایگاه خوبی هستم که اون روز تو بیمارستان فکرم به این جا نمی رسید
سلام
من يه تجربه تلخ توي ام اس دارم و اون هم زن پسر عموم بود كه به نوع سختي از ام اس مبتلا بود و اصلا" هم دارو استفاده نمي كرد
و بعد از مدتي هم از دنيا رفت
من هم منتظر بودم كه آره ولي الآن چند ساله كه آره نميشم نمي دونم چرا
ولي روزهاي اول همش منتظر بودم كه امروز يا فردا ولي خدارو شكر الاآن چند ساله كه هيچ اتفاق خاصي برام نيوفتاده خنده ام ميگيره
احساس خاصی نداشتم ... گریه نکردم و خوشحال هم نشدم.
اصلا برام مهم نبود!
احساس خیلی خوبی پیدا کردم !!
دکتر هیچوقت بهم نگفت ام اس داری ، هنوزم نگفته !
سال اول خودم پیش قدم شدم و بهش گفتم !
ولی گفت نه ما که هنوز ام اس تشخیص ندادیم، جواب آزمایشا بیاد تا بعد !
گفتم چی دیگه ممکنه باشه ؟ گفت خیلی چیزا ممکنه مثلا لوپوس ، و یه سری اسمای دیگه که یادم نیست !
منم دیدم ام اس بهتر و آشناتره گفتم نه از همون ام اس لطفا !
اولین حمله و بستری شدنم مصادف بود با تشخیص، قبل از اینکه کسی بگه خودم حدس می زدم و دکتر و پرستارام خیلی اصرار داشتن که الان وقت خوبی نیست برای این حرفها ولی وقتی دیدن خیلی اوکی دارم از این بیماری حرف می زنم و تاثیر بدی روم نداره دکترم گفت همون که خودت می گی
منم گفتم ای بابا از اول می گفتین دیگه چیزی نیست که . حس آسودگی که چیز بدتری نیس