وبسایت تخصصی ام اس سنتر | بیماری ام اس | مرجع تخصصی ام اس

نسخه کامل: وقتی فهمیدین ام اس دارین چه احساسی پیدا کردین؟(و کی بهتون گفت)
شما در حال مشاهده نسخه تکمیل نشده می باشید. مشاهده نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35
من قبل از تشخیص دکترا خودم از توی اینترنت تشخیص داده بودم و مطمئن بودم ام اس دارمevilgrin0039.gifevilgrin0039.gifevilgrin0039.gif از بس زرنگمN_aggressive (35)N_aggressive (35)
این که اون اول چطوری خودم قبل از رفتن به دکتر به دلم برات شد که ام اس دارم و اطمینان پیدا کرده بودم بماند...
اما اون روزی که قرار شد بستری شم بیمارستان تا با گرفتن آزمایش و ... تشخیص بدن دقیقا چم شده یادمه داشتم بیمارستان رو سرم خراب میکردم!!
دقیقا اولین هفته بعد از 13به در بود که دیگه مدرسه ها باز شده بود ،همین که پام رو گذاشتم تو بیمارستان اشکم در اومد همش داد و فریاد میکردم که من چرا باید این جا باشم..
من الآن باید سر کلاسم باشم ...
باید سر درسام باشم...
پیش دوستام باشم..
از درسام عقب میفتم،من میخوام درس بخونمlaughing3laughing3laughing3
یه پرستاری دید که من ول کن نیستم اومد سمتم دستشو گذاشت رو دهنم گفت عزیزم تو چته ؟ چه خبرته ؟ همه اینایی که این جان عین تو هستن و ...
منم همچی هلش دادم وگفتم اینا همشون هم سن مامان و مادر بزرگم هستن،من همش15 سالمه و من چرا باید الآن این جا باشم ، اوووووه وکلی حرفای دیگه در مورد درسو جایی که دلم میخواست قبول شم و بلند بلند براش گفتمlaughing3
اون بخت برگشته هم دهنش باز موند و رفت و تا این که یکی از خانم هایی که دخترش بستری بود اومد پیشم من رو کم کم آروم کرد..

عجب دوره ای بودDodgyمن چه فکرایی داشتمDodgy
الآن خندم میگیرهlaughing3laughing3
فکر میکردم دیگه نمیتونم درس بخونمlaughing3
هرچند به چیزی که میخواستم نرسیدم ولی الآن هم در جایگاه خوبی هستم که اون روز تو بیمارستان فکرم به این جا نمی رسیدSleepy
سلام
من يه تجربه تلخ توي ام اس دارم و اون هم زن پسر عموم بود كه به نوع سختي از ام اس مبتلا بود و اصلا" هم دارو استفاده نمي كرد
و بعد از مدتي هم از دنيا رفت
من هم منتظر بودم كه آره ولي الآن چند ساله كه آره نميشم نمي دونم چرا
ولي روزهاي اول همش منتظر بودم كه امروز يا فردا ولي خدارو شكر الاآن چند ساله كه هيچ اتفاق خاصي برام نيوفتاده خنده ام ميگيره
اولش کلیrolleyesrolleyesrolleyesکردم ولی واقعا دیوونه بودم که اینطوری کردم
اخه ام اس را مساوی با کوری ویلچر می دونستمlaughing3laughing3laughing3
احساس خاصی نداشتم ... گریه نکردم و خوشحال هم نشدم.
اصلا برام مهم نبود!smiling
یادم نمیاد...confused2
نکنه من به جای ام اس، آلزایمر دارم؟laughing3laughing3laughing3
مث مرد تنهایی رفتم دکترwink2
خود دکترم بی واسطه بهم گفت men


هیچی دیگه در پوست خود نمیگنجیدمlaughing3laughing3laughing3
احساس خیلی خوبی پیدا کردم !!Tongue

دکتر هیچوقت بهم نگفت ام اس داری ، هنوزم نگفته ! smiling
سال اول خودم پیش قدم شدم و بهش گفتم !
ولی گفت نه ما که هنوز ام اس تشخیص ندادیم، جواب آزمایشا بیاد تا بعد !
گفتم چی دیگه ممکنه باشه ؟ گفت خیلی چیزا ممکنه مثلا لوپوس ، و یه سری اسمای دیگه که یادم نیست !
منم دیدم ام اس بهتر و آشناتره گفتم نه از همون ام اس لطفا ! confused2
یادش بخیر اول که دکتر گفت.تلاش کردم برای درمان.بعد گفتن درمان قطعی نداره.در فکر پیشگیری اصولی شدم.بعد دکتر صحراییانو دیدم .فهمیدم چیز خاص خاصی نیست.بازم دسته خودمهSmile (16)Smile (16)Smile (16)smiling
اولین حمله و بستری شدنم مصادف بود با تشخیص، قبل از اینکه کسی بگه خودم حدس می زدم و دکتر و پرستارام خیلی اصرار داشتن که الان وقت خوبی نیست برای این حرفها ولی وقتی دیدن خیلی اوکی دارم از این بیماری حرف می زنم و تاثیر بدی روم نداره دکترم گفت همون که خودت می گی laughing3 منم گفتم ای بابا از اول می گفتین دیگه چیزی نیست که . حس آسودگی که چیز بدتری نیس
صفحه ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35