وبسایت تخصصی ام اس سنتر | بیماری ام اس | مرجع تخصصی ام اس

نسخه کامل: وقتی فهمیدین ام اس دارین چه احساسی پیدا کردین؟(و کی بهتون گفت)
شما در حال مشاهده نسخه تکمیل نشده می باشید. مشاهده نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35
من تنها رفتم دكتر و دكتر هى طفره ميرفت منم بهش گفتم كه بچه نيستم و خيلى راحت بهم بگو ، آخرش مى خاى بگى ام اس دارم؟؟؟
دكترم گفت اره ام اس دارى (به همين راحتى)
راستشو بخواى هيچ هستى نداشتم
برام مهم نیست ونبود چون من کاری نکردم که اینجوری شدم باید ببینم خدا چرا این کارو کرده بعد میفهمم که چه حسی باید داشته باشم Huh
من قبل دکتر رفتن علائمی رو که داشتم توی اینترنت زدم و فهمیدم ام اس همچین علائمی رو داره اولین دکتری که رفتم خیلی قضیه رو میپیچوند و مخفی کاری میکرد برای همین رفتم پیش دکتر دیگه ای و اول کار بهش گفتم من دکتری رو میخوام که با من راحت حرفاشو بزنه ، من حقمه که همه چیز رو بدونم و خودم تحقیق کردم و حدود 90% مطمئنم که ام اس دارم پس یه گفتگوی صادقانه خیالم رو راحت میکنه ، تا مخفی کاری و استرس اینکه مریضیم چی میتونه باشه ... دکتر هم بعد دیدن ام آر آی و جواب آزمایشات تائید کرد که ام اس دارم با اینکه خودمو آماده کرده بودم هرچی که بود محکم باشم ولی تا یک ماه اول حس پوچی زندگیم رو تا مرز نابودی برد ...
من وقتی اسم ام اس رو میشنوم ناراحت میشم؛ به خاطر همین بهش میگم مالتیپل اسکلروزیس!!!
اولین فکری که کردم این بود
کوری فلجی ویلچر و بعدشم مرگsadsadsad
چقدر احمق بودم من laughing3laughing3laughing3laughing3
اول که بهم گفتن مغزت التهاب داره خندیدم وگفتم پس اونکه کلش باد داره منمconfusedconfusedولی وقتی فهمیدم یعنیmsدارم فقط گریه کردم از نوع بیصداsad2sad2sad2sad2sad2sad2sad2منم فقط تصورم ویلچر بود وتمامconfused2confused2confused2چونmsهایی که دیده بودم روی ویلچر بودن ولی الان به اون روزام میخندم خداروشکر من خوبم وهیچ چیز وهیچ کس نمیتونه اینو ازم بگیرهagreement2wink2happy0065.gif
اولین فکر این بود که به هیچ کس نمیگم چون از ترحم بدم میاد و همین هم شد و فقط به کسایی گفتم که مطمئن بودم حس ترحم رو نسبت بهم نخواهند داشت
وقتی بهم گفتن که ms دارم ناراحت شدم
چون قبل تشخیص که حدود2هفته طول کشید حالم بد شده بود
یعنی از لنگش تو راه رفتن رسیده بود به ویلچری شدن
ولی همیشه ته دلم بود که خوب میشه غصه نخور
یادم نمیاد که گریه کرده باشم
وقتی هم گفتن که msدارم چون هیچ شناختی ازش نداشتم و شخص msی هم ندیده بودم ،مخصوصاً اینکه حالشم بد بوده باشه
واسه همین فکر بدی درباره ms نداشتم
الآنم که خیلی سرحالم
من خودم تا یکسال و نیم از بیماریم اطلاعی نداشتم میدیدم فقط هفته ای یکبار مادر شوهر گرامی آمپول سینوکس تزریق می کنهangry2angry2
هر وقت میرفتیم مطب دکتر اول مامانم یا شوهرم میرفتن داخل مطب بعد منconfused2confused2confused2
دیگه از این قایم موشک بازی ها خسته شده بودم HuhHuhهی پچ پچ هی یواشکی حرف زدنHuhHuh
هر شش ماه حمله داشتم اونم از نوع بدو(به قول ما شیرازی ها)confusedconfused
تا اینکه یکروز به دکترم گفتم من ام اس دارم؟ اونم گفت مگه تو فلج شدی یا چشمات مشکلی داره؟(اینم از دکتر مملکتمون)confused2confused2البته بعد از یکسال و نیم من دکترم را عوض کردم و الان 4 ساله دکتر نیک سرشت که مثل ماه میمونه love28love28love28به من کمک کردن تا من بتونم دوباره به زندگی عادی برگردم زمانی که وارد مطب دکتر نیک سرشت شدم گفتم دکتر من ام اس دارم ولی اینا (مامانم و شوهرم) بهم نمیگنConfusedConfused فکر کن قیافه مامان و شوهرمsad2sad2sad2 دکتر گفت با این روحیه خوبی که این داره چرا ازش پنهان کردین.
خلاصه دردسرتون ندم از اون روز تا الان توپ توپم پر انرژی و شاد به لطف خدا و همت دکتر و کمک خودمicon_biggrinicon_biggrinicon_biggrinicon_biggrinicon_biggrin
یادمه یه آشنا داشتیم وقتی بچه بودم ام اس داشت شوهرش گذاشته بودش کنار حیاط میگفت تو خونه نیا بچه ها ازت وا میگیرن.angryangryangry
وقتی دیگه 100 در صد فهمیدم ام اس دارم اولین چیزی که توی ذهنم اومد اون زن بیچاره بود و مرگ سختی که داشتsad2sad2sad2
البته زود خودمو جمع و جور کردم و به جنگش رفتم تا لان هم که خدا رو شکر موفق بودم.نا گفته نماند که با همکاری و همیاری شوهر عزیزمlove28love28 این موفقیت روز به روز بیشتر هم میشهhappy0065.gifhappy0065.gifhappy0065.gif
صفحه ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35