2012/04/27, 07:40 AM (آخرین ویرایش در این ارسال: 2012/04/27, 08:53 AM، توسط مینا ح.)
یه روز که از خواب پاشدم؛ احساس کردم که تو دیدن اصلا تمرکز ندارم. داداشم بهم گفت انگاری چشات چپ شده. ناراحت شدم راست می گفت منم همه چیزو دوتا می دیدم. قهر کردم رفتم تو اتاق پتو رو کشدم رو سرم. مهمون داشتیم. مامانم غذای اونارو داد و من وبرداشت رفتیم دکتر.
تا آماده شدن جواب آزمایشا و MRI علائمم خوب شده بود. دکتر گفت باید تو کمیسیون مطرح کنم تا مطمئن شم. نگران نباشید. من و مامانم نمی دونستیم باید نگران چی باشیم.
تابستون بود رفتیم مسافرت. رامسر. صبح زود تو ویلا نشته بودیم و بابام داشت جدول حل می کرد. روزی بود که نتیجه کمیسیون معلوم میشد. بابام زنگ زد به دکترو همین طور که با هاش حرف میزد؛ گوشه جدولش کوچیک نوشت MS .
خیلی بچه بودم فقط 14 سالم بود. میدونم سنم از سن ابتلای خیلی از شما کمتر بود. تقریبا هیچی ازش نمی دونستم فقط تو دنیای خودم میدونستم خیلی ترسناکه. اونقدر ترسناک هست که وقتی با داداشم دعوام میشد؛ حتی اگه تقصیر من بود مامان اینا، باید اونو دعوا میکردن...
گذشت. همش گذشت. شاید فقط 6 ماه افسرده بودم. زندگی کردم مثل همه کسایی که بهشون میگن سالم. درسمو خوندم. دانشگاه قبول شدم. یه رشته خوب یه دانشگاه خوب. کی میگه من بابقیه فرق میکنم. حالاهم کار میکنم. میدونم خیلی از اطرافیان هنوزم میگن چه روحیه ای داره. باید قوی بود
ارزش ماورایی هرکس، به اندازه حرفهاییست که برای نگفتن دارد...
2012/04/28, 12:31 AM (آخرین ویرایش در این ارسال: 2012/04/29, 12:01 AM، توسط Parla.)
آبان ماه بود، منم سوم دبیرستان بودم، یه دفعه احساس کردم که با یه چشمم دو تا می بینم، رفتیم دکتر عمومی اونم گفت برین دکتر مغز و اعصاب
دکتر بعد ام ار آی ماشاللاه کلی کورتون نوشت، البته او وقت ها نمی دونستم کورتونن بعداً فهمیدم، دکتره برگشت به من گفت که بهتره یه مدت درس و بزاری کنار
او موقع اصلاً نفهمیدم که ام اس دارم، حرف دکترو گوش نکردم، آخه از اون بچه درس خونا بودم، قبول کردیم که هر وقت که آمپولا زدیم من برگردم خونه
دکترو عوض کردیم، رفتیم پیش دکتر نیکانفر، وقتی دیدن که به من کورتون زدن خیلی عصبانی شدن، گفتن اصلاً نیاز نبوده
منم فقط نگران درس بودم، بابام پرسید که مدرسه رفتنش اشکالی نداره، ایشون گفتن اصلاً وقتی اینو شنیدم کلی خوشحال شدم، اما بعد چند ماه خودم فهمیدیم که ام اس دارم، درسته اون موقع ها هر وقت به بیماریم فکر می کردم گریه می کردم، اما بعداً دیدم که من که با بقیه هیچ فرقی ندارم آخه واسه چی گریه می کنم
خدا را شکر می کنم، از او موقع هیچ مشکلی نداشتم، اصلاً خودمم یادم می ره ام اس دارم
باز خدا رو هزار مرتبه شکر که درسمم خوندم، و هر روز که سالمم خدا رو شکر می کنم
اسفند 85 بود حس کردم چشم چپم یه کم تار شده رفتم پیش یه چشم پزشک بعد از کلی معاینه گفت چشمت هیچ مشکلی نداره من هم برگشتم خانه
روز بعد بیدار شدم دیدم انگار بیشتر از روز قبل تار شده دوباره بعد از ظهر رفتم پیش همون دکتر و دوباره معاینه و باز هم میگفت همه چیز خوبه ولی من میدیدم این چشم مثل سابق نیست و یقین که مشکلی در کاره و در نهایت برام یه آزمایش تست میدان دید نوشت که اون را هم تا نوبت گرفتم و بعد هم تا جواب را بهم دادن 3-4 روزی طول کشید در این مدت هم تاری چشمم بیشتر میشد ( برای من دیگه مسجل شده بود که یه مشکل بنیادی وجود داره ) خلاصه جواب را گرفتم تو جواب هم کاملا واضح بود که میدان دید چپ کلی از راست ضعیف تره. جواب آزمایش را بردم پیش دکتر و نگاه کرد و گفت حالا دیگه یه ام آر آی باید بگیری دوباره 2-3 روز طول کشید تا رفتم و جواب را گرفتم بعد گفت باید بری پیش یه چشم پزشک دیگه (البته خودش هم اومد پیش اون یکی دکتر).
خلاصه رفتم از اون هم نوبت گرفتم و فرداش رفتم پیش اون . اون دکتر هم ام آر آی را نگاه کرد و به دکتر اولی گفت پلاک زیاد داره احتمالا باید ام اس باشه (مثلا خیلی در گوشی و آروم من هم که نشنیدم ) بعد هم به من گفت باید 3 روز بستری بشی (سه روز بری زیره کورتون) بعد بری پیش یه متخصص مغز و اعصاب و یه معرفی نامه هم برام نوشت .
همون شب رفتم بستری شدم و داستان آغاز شد
فکر کنم روز دوم که آمپول ها را زدم دیگه چشمم به حالت اول برگشته بود
تا بعد از مرخص شدن هنوز نمیدونستم ام اس چی هست و فقط اسمش را شنیده بودم تا بالاخره رسیدم خونه و تو اینترنت یه تاب خوردم و داستان اومد دستم که از چه قراره و ام اس اصلا چی هست.
بعد هم دیگه رفتم پیش همون دکتری که الان میرم اون هم بعد از یه سری آزمایش خون و یه دو جلسه معاینه رسما بهم گفت که بیماریم چی هست و چه کارهائی باید بکنم و نکنم .
اما واقعا چه احساسی پیدا کردم ؟؟
غصه از بابت ام اس هیچ وقت نخوردم چون دیگه شده بود . ولی تا چند ماه تو یه شوک بزرگ و سعی در تغییر مسیر زندگیم بودم
زندگی مثل یه لیوان پر از آب ولی ترک خورده است
آب رو بخوری تموم میشه --- آب رو نخوری حروم میشه
من 26 اسقند بهم گفتن ام اس داری....اولش خندیدم....تهران بودم...ماشینم نبود دم عید تا برگردم شیراز.....بعدش با یه زحمتی یه اتوبوس پیدا کردم اومدم شیراز...تو راه بدترین ساعتهای زندگیم رو تجربه کردم....یه عالمه اشک ریختم....تا خود شیراز تنها چیزی رو که میدیدم ویلچر بود....بعدش عین احمق ها تو سایتها دنبال موسسه هائی میگشتم که تو سوئیس کمک میکردن به خودکشی(خدایا من رو ببخش)...بعدم که اومدم شیراز به مدت 2 هفته اصلا نخوابیدم و همش به سقف اتاقم زل زده بودم.....بالاخره داروم شروع شد...یکمی هم حالم بهتر شد....البته 4 تا پلاک فعال دارم که نمیدونم کی میخوان خا موش بشن....همونا دارن دیونم میکنن....هر از گاهی یه سر گیجه کوچیک دارم....کلا بگم....الان که 68 روزه که این مشکل رو دارم..هیچ چیز از زندگیم نمی فهمم....همه چیز تاریکه.....روزی دو ساعت میام تو این سایت...واقعا بچها عالی هستن....هر وقت روحیه شما ها رو میبینم....یه خورده تحریک میشم که پسر پاشو....تو چیت از بقیه کمتره؟...دلم میخواد مثل شماهائی بشم که روحیتون قویه.....واسم دعا کنید
2012/04/28, 03:58 PM (آخرین ویرایش در این ارسال: 2012/04/28, 04:00 PM، توسط زهراجون.)
سروش جان منم مثل شما تازه این کوفتی رو درآوردم
درست میشه داداش
تازه شما مردی
من از این دخترای لوس بودم
بچه که بودم خدای من شاهده کسی رو حرفم حرف میزد قشنگ،باکلاس با پرستیژه تمام مینشستم رو زمین پاها دراز
دهن باز آقا گریه میکردم چه جور
به جانه عزیزم میرفتم دکتر عینه گربه شرک میشدم که آقای دکتر آمپول نه!
بعد از آمپول سوم به آقای شوشو گفتم خودم میزنم
مریضی ماله خودمه جورشم خودم میکشم
(آخه بنده خدا موقع زدن چه زجری میکشید میگفت عذاب میکشم این سوزن تو بدن تو میره)
داداشه گلم ترس داره
ناراحتی داره
غصه و عذابو ترس از آینده آره داره
ولی تهش که چی؟
خدا خودش داده
قدرتشم میده
شعار نمیدم که حالم بد میشه از شعار
ولی آبجیت بهت میگه با یه یا علی پا میشی
اونم چه پا شدنی
ایشالا همیشه خوب باشی و سرپا
هیچکی به من نگفت و مامان بابام ازم قایم میکردن تا این که 1روز گفتگوی پزشکی شبکه خبرکه اون موقع ساعت 6 بودو شنیدم و...........
نمی دونم چرا ولی عکس العملی نداشتم
خدایا رحم کن بر کسانی که سرمایه اشان امید است وسلاحشان گریه
(قسمتی از دعای کمیل)