اولین بار دانشجویی که تو اورژانس بود وقتی چشمم و که تارشده بود معاینه کرد برای اینکه اطلاعات خودشو به استادش نشون بده گفت دکتر فک می کنم ام اس باشه دکترم بایه نگاه وحشتناک بهش زد تو ذوقش گفت ام اس علایم دیگه ای هم باید داشته باشه دانشجوام دیگه شوکه شد دیگه هیچی نگفت اما من یه لحظه باخودم فک کردم عجب چیزی شده ها چه مهم شدم
قبلا از ام اس شنیده بودم چندتابیمار ام اسم موقعی که مامانم تو بیمارستان بود دیده بودم که خیلی حالشون بد بود باخودم فک کردم یعنی من اون شکلی میشم؟؟ اما تو فاز ناراحتی نبودم کلا توفکربودم فقط
بعدش که بستری شدم پرستارا و دکترای بخش خیلی بهم اهمیت میدادن منم با یه نفر دیگه با علایم مثل خودم کلی حال میکردیم و خوش میگذروندیم انگارنه انگار
بعدشم رفتم پیش دکتر و دارو شرو کردم هیچوقتم ازش نپرسیدم که بیماریم چیه اونم نمیگفت
ینی یجورایی دوس داشتم ازش فرارکنم دوس داشتم فک کنم دکتر اشتباه کرده براهمین ازش نمی پرسیدم تا وقتی دومین ام آرآی که دادم توش نوشته بود Multipule sclerosis منم قبلا میدونستم که این یعنی همون ام اس
اما بازم دوس نداشتم باور کنم
تااینکه باشوهرم که رفتیم پیش یه متخصص دیگه و اون بهم گفت تاااااااااازه اون موقع ترسیدم
باشوهرم دوتایی کلییییییییییی گریه کردیم اون خیلی بیشتر ناراحت بود مرتبم به من میگفت توکه میدونستی چرا انقد ریختی بهم!!! خلاصه تازه اون موقع یکم ناراحت شدم اما همچنان هم دوس دارم باورش کنم میخوام به زمین و زمان ثابت کنم من سالمم