2013/07/23, 02:28 AM
قسمت اول
سرمو گذاشته بودم روی پای خواهرم احساس میکردم قسمت چپ سرم بالاتره بهش توجه نکردم فرداش حس کردم یه چیزی به کف پام چسبیده ولی هیچی نبود روز بعدش که داشتم می رفتم کلاس فارسی عمومی ساعت 6بود از کنار صندلی ها که رد میشدم تعادل نداشتم و هی به صندلی ها می خوردم وقتی کلاسمون تموم شد توی راه برگشت از کنار دانشجو ها که رد می شدم بهشون میخوردم و همش باید معذرت خواهی میکردم اصلا فک نمکردم ام اس یا چیز دیگه ای باشه روز بعدش سرکلاس استادو 2 تا میدیدم ولی فک میکردم از خستگیه اومدم خونه به خونواده گفتم همه برام خندیدن یکی گفت فشارت افتاده یکی گفت از خستگیه خلاصه همه یه چیزی گفتن فقط مامانم بود که نگرانم شده بود شبش منو به زور برد بیمارستان اونجا فقط پزشک عمومی بود که ازم پرسید استرس که بهت وارد نشده منم گفتم نه برام یه سرم نوشت و رفتیم سرمو وصل کردیم و تموم که شد مامانم پرسید خوب شدی؟ منم که به خودم تلقین کرده بودم که خوب شدم گفتم اره صبح روز بعد دیدم نه بابا خوب که نشدم هیچ بی حسی هم اضافه شد به مامانم که گفتم عصر همون روز منو برد پیش یک فوق تخصص مغز و اعصاب که به حساب خودش توی شهر ما خیلی مشهوره و فقط همون یکی فوق تخصصه( ولی اصلا طرز برخورد با بیمارا رو بلد نیست)وقتی منو دید علائممو که بهش گفتم گفت خودتو لوس نکن برو خونه هیچیت نیست ولی انقد مامانم قربونش برم اصرار کرد که بالاخره برام یه ام ار ای نوشت.
این داستان ادامه دارد...
سرمو گذاشته بودم روی پای خواهرم احساس میکردم قسمت چپ سرم بالاتره بهش توجه نکردم فرداش حس کردم یه چیزی به کف پام چسبیده ولی هیچی نبود روز بعدش که داشتم می رفتم کلاس فارسی عمومی ساعت 6بود از کنار صندلی ها که رد میشدم تعادل نداشتم و هی به صندلی ها می خوردم وقتی کلاسمون تموم شد توی راه برگشت از کنار دانشجو ها که رد می شدم بهشون میخوردم و همش باید معذرت خواهی میکردم اصلا فک نمکردم ام اس یا چیز دیگه ای باشه روز بعدش سرکلاس استادو 2 تا میدیدم ولی فک میکردم از خستگیه اومدم خونه به خونواده گفتم همه برام خندیدن یکی گفت فشارت افتاده یکی گفت از خستگیه خلاصه همه یه چیزی گفتن فقط مامانم بود که نگرانم شده بود شبش منو به زور برد بیمارستان اونجا فقط پزشک عمومی بود که ازم پرسید استرس که بهت وارد نشده منم گفتم نه برام یه سرم نوشت و رفتیم سرمو وصل کردیم و تموم که شد مامانم پرسید خوب شدی؟ منم که به خودم تلقین کرده بودم که خوب شدم گفتم اره صبح روز بعد دیدم نه بابا خوب که نشدم هیچ بی حسی هم اضافه شد به مامانم که گفتم عصر همون روز منو برد پیش یک فوق تخصص مغز و اعصاب که به حساب خودش توی شهر ما خیلی مشهوره و فقط همون یکی فوق تخصصه( ولی اصلا طرز برخورد با بیمارا رو بلد نیست)وقتی منو دید علائممو که بهش گفتم گفت خودتو لوس نکن برو خونه هیچیت نیست ولی انقد مامانم قربونش برم اصرار کرد که بالاخره برام یه ام ار ای نوشت.
این داستان ادامه دارد...
دستم نمی رسد به بلندای چیدنت
باید بسنده کرد به رویای دیدنت
باید بسنده کرد به رویای دیدنت