این آخر زندگی نیست 2
***
استاد پناهی یکی از بهترین استادهای دانشگاه بود، روحیه قوی و لب خندان ایشان باعث شده بود که همیشه از محبوبیت خاصی بین دانشجویان برخوردار باشد اما اواخر دوره دانشجویی من بود که ایشان مبتلا به ام اس شده بودند. از اینکه ایشان دچار این بیماری مهلک و لاعلاج شده بود به شدت ناراحت بودم و حتی بعد از اتمام تحصیلم هم هر وقت به یاد ایشان می افتادم، همان حس ترحم سراغم میامد و در دل از خدا شقایشان را میخواستم. نمیدانم چه چیز باعث شده بود که آن روزها آنقدر نگران استاد پناهی باشم و چه چیز باعث شده بود که من میان همه استادانانم، بعد از تحصیل فقط ایشان را به خاطر داشته باشم!
اما حالا میدانم که هیچ چیز در زندگی اتفاقی نیست! اتفاقی نبوده که حال و بیماری استاد برای من انقدر اهمیت داشته، اتفاقی نبوده که از میان استادانم، یاد ایشان همیشه با من بوده، نمیدانم شاید یک نوع تله پاتی، همزاد پنداری و یا هر چیزی که اسمش را نمیدانم! ایشان را در ذهنم پر رنگ کرده بود.
حالا میدانم چون پس از دو سال تحمل سرگیجه، تهوع، عدم تعادل که هر وقت به سراغم میاید یاد آن روز می افتم که خودکار از دست استاد رها شد و به زمین افتادفهمیدم که دچار بیماری ام اس هستم که نه مهلک است و نه لاعلاج.
اما میدانم که با کنترل این بیماری میتوان زندگی کرد، میدانم داشتن این بیماری به معنای نداشتن و نرسیدن به آرزو ها و رویاها نیست. میدانم که ام اس آخر راه نیست و تازه اول راه است، آغاز راه برای تدبیر در امور زندگی بدون استرس، نگرانی و فشار عصبی، " ام اس آخر راه نیست"
سحر ق از تهران/ متولد 1354
دوستان من وقتی تایپ میکنم خسته میشم وقتی هم تمام ارسال ها به اسم خودم هستند بیشتر خسته میشم
خواهش میکنم شما هم یه حرکتی بکنید
یا داستان زندگیتون یا ...
حداقل احساسی رو که به زندگی با ام اس دارید اینجا بگید
مثل:
[size=x-large]" زندگی به هیچ چیز نمی ارزد، اما ارزش هیچ چیزی به اندازه زندگی نیست"
مالرو
چرا من؟ 1
همه چی از وقتی شروع شد که مجبور شدیم مهاجرت کنیم و ادامه زندگی رو در یک استان دیگر بگذرونیم، اون موقع 12 / 13 سالم بود، هیچ مشکل خاصی نبود تا یه روز که با یکی از بچه های کوچمون یه طور صمیمی رفیق شدم، بعد از مدتی باعث شد تصمیم بگیرم ترک تحصیل کنم و با پدر و داداش اون همراه خودش به گچکاری تن بدم، مدتی که جیبم پر پول شده بود و هر روز متور سواری میکردم بهم خوش گذشت، اون رفیق باعث شد من نگاهم به خیلی چیزها عوض بشه، اول به خوردن مشروب، بعد کشیدن سیگار و... ، تا جایی که کارم به تریاک و حشیش و قرص ترامادول رسید، همیشه در حال دعوا با پدرم سر غیرت بودم و مصرفم بیشتر شد، یه روز که زیاد به خودم رسیده بودم با چند نفر دعوامون شد و رفیقم یه نفر رو با چاقو زد! وقتی اقوام طرف منو گرفتن و تحویل کلانتری دادن به دلیل علاقه زیاد به شجاعت و نفرت از ترس جرم رفیقم رو گردن گرفتم.
بعد از دیه و ... توسط آقام از شهرمون دیپرت شدم و مجبور شدم در استانی که در آن متولد شدم مشغول تدریس شم و یه مدرک (مکانیکی و برق خودرو) جور کنم.
***
استاد پناهی یکی از بهترین استادهای دانشگاه بود، روحیه قوی و لب خندان ایشان باعث شده بود که همیشه از محبوبیت خاصی بین دانشجویان برخوردار باشد اما اواخر دوره دانشجویی من بود که ایشان مبتلا به ام اس شده بودند. از اینکه ایشان دچار این بیماری مهلک و لاعلاج شده بود به شدت ناراحت بودم و حتی بعد از اتمام تحصیلم هم هر وقت به یاد ایشان می افتادم، همان حس ترحم سراغم میامد و در دل از خدا شقایشان را میخواستم. نمیدانم چه چیز باعث شده بود که آن روزها آنقدر نگران استاد پناهی باشم و چه چیز باعث شده بود که من میان همه استادانانم، بعد از تحصیل فقط ایشان را به خاطر داشته باشم!
اما حالا میدانم که هیچ چیز در زندگی اتفاقی نیست! اتفاقی نبوده که حال و بیماری استاد برای من انقدر اهمیت داشته، اتفاقی نبوده که از میان استادانم، یاد ایشان همیشه با من بوده، نمیدانم شاید یک نوع تله پاتی، همزاد پنداری و یا هر چیزی که اسمش را نمیدانم! ایشان را در ذهنم پر رنگ کرده بود.
حالا میدانم چون پس از دو سال تحمل سرگیجه، تهوع، عدم تعادل که هر وقت به سراغم میاید یاد آن روز می افتم که خودکار از دست استاد رها شد و به زمین افتادفهمیدم که دچار بیماری ام اس هستم که نه مهلک است و نه لاعلاج.
اما میدانم که با کنترل این بیماری میتوان زندگی کرد، میدانم داشتن این بیماری به معنای نداشتن و نرسیدن به آرزو ها و رویاها نیست. میدانم که ام اس آخر راه نیست و تازه اول راه است، آغاز راه برای تدبیر در امور زندگی بدون استرس، نگرانی و فشار عصبی، " ام اس آخر راه نیست"
سحر ق از تهران/ متولد 1354
دوستان من وقتی تایپ میکنم خسته میشم وقتی هم تمام ارسال ها به اسم خودم هستند بیشتر خسته میشم
خواهش میکنم شما هم یه حرکتی بکنید
یا داستان زندگیتون یا ...
حداقل احساسی رو که به زندگی با ام اس دارید اینجا بگید
مثل:
[size=x-large]" زندگی به هیچ چیز نمی ارزد، اما ارزش هیچ چیزی به اندازه زندگی نیست"
مالرو
چرا من؟ 1
همه چی از وقتی شروع شد که مجبور شدیم مهاجرت کنیم و ادامه زندگی رو در یک استان دیگر بگذرونیم، اون موقع 12 / 13 سالم بود، هیچ مشکل خاصی نبود تا یه روز که با یکی از بچه های کوچمون یه طور صمیمی رفیق شدم، بعد از مدتی باعث شد تصمیم بگیرم ترک تحصیل کنم و با پدر و داداش اون همراه خودش به گچکاری تن بدم، مدتی که جیبم پر پول شده بود و هر روز متور سواری میکردم بهم خوش گذشت، اون رفیق باعث شد من نگاهم به خیلی چیزها عوض بشه، اول به خوردن مشروب، بعد کشیدن سیگار و... ، تا جایی که کارم به تریاک و حشیش و قرص ترامادول رسید، همیشه در حال دعوا با پدرم سر غیرت بودم و مصرفم بیشتر شد، یه روز که زیاد به خودم رسیده بودم با چند نفر دعوامون شد و رفیقم یه نفر رو با چاقو زد! وقتی اقوام طرف منو گرفتن و تحویل کلانتری دادن به دلیل علاقه زیاد به شجاعت و نفرت از ترس جرم رفیقم رو گردن گرفتم.
بعد از دیه و ... توسط آقام از شهرمون دیپرت شدم و مجبور شدم در استانی که در آن متولد شدم مشغول تدریس شم و یه مدرک (مکانیکی و برق خودرو) جور کنم.