2013/07/21, 02:26 PM
این آخر زندگی نیست 1
استاد پناهی وارد کلاس شد، انگار مثل همیشه نبود، کمیخموده و کسل به نظر میرسید، سلام کرد و احساس کردم به سختی روی صندلی خود نشست، خودکار را از جیبش درآورد که لیست حضور و غیاب را بخواند و جلوی نام بچه ها را علامت بزند، نام مرا خواند: اعلام حضور کردم، استاد خواست جلوی اسمم را علامت بزند که خودکار از دستش افتاد، خودم را جلوی میز استاد رساندم و خودکار را از روی زمین برداشتم به دستش دادم، تشکر میکند، نمیدانم چرا انقدر نگران حال استاد هستم.
چند روز پیش شنیدم که علت خمودگی ایشان بیماری ام اس است، از آن روز هروقت استاد را میدیدم به طرز عجیبی نگران احوالش میشدم، هیچ حرکت و رفتاری از ایشان نبود که جلوی نظرم نباشد. همیشه استاد را دوست داشتم اما از وقتی که از بیماریش مطلع شدم، احساس ترحم هم به دوست داشتنم اضافه شده بود. فکر میکردم استاد بیچاره ام دیگر آخر راه است!
***
استاد پناهی وارد کلاس شد، انگار مثل همیشه نبود، کمیخموده و کسل به نظر میرسید، سلام کرد و احساس کردم به سختی روی صندلی خود نشست، خودکار را از جیبش درآورد که لیست حضور و غیاب را بخواند و جلوی نام بچه ها را علامت بزند، نام مرا خواند: اعلام حضور کردم، استاد خواست جلوی اسمم را علامت بزند که خودکار از دستش افتاد، خودم را جلوی میز استاد رساندم و خودکار را از روی زمین برداشتم به دستش دادم، تشکر میکند، نمیدانم چرا انقدر نگران حال استاد هستم.
چند روز پیش شنیدم که علت خمودگی ایشان بیماری ام اس است، از آن روز هروقت استاد را میدیدم به طرز عجیبی نگران احوالش میشدم، هیچ حرکت و رفتاری از ایشان نبود که جلوی نظرم نباشد. همیشه استاد را دوست داشتم اما از وقتی که از بیماریش مطلع شدم، احساس ترحم هم به دوست داشتنم اضافه شده بود. فکر میکردم استاد بیچاره ام دیگر آخر راه است!
***