2013/07/20, 03:54 PM
خدا بزرگه ادامه میدم
شاید اگه از اول کتاب( سخن نخست ، پیشگفتار و ، سخن نگارنده ، سپاس نامه) شروع کنم از کتاب زذه بشین هرچند که به نظر من هر کلمه این کتاب خواندنیه اما مجبورم برم سر اصل مطلب
روی ماه خداوند
در دوران کودکی علاقه زیادی به جست و خیز و بازی با همسالانم نداشتم، چون خیلی زود خسته میشدم و دردی که از پاها شروع میشد و کم کم به سایر نقاط بدنم سرایت میکرد به بی خوابی های شبانه منجر میشد و با تب و بی حالی و مراجعه به پزشک و بلاخره استراحت خاتمه میافت. تنها حسن این موضوع این بود که قبل از شروع دبستان الفبا را یاد گرفته و عاشق کتاب خواندن شدم، به ظوری که در پایان دوره ابتدایی کتاب خوان فهاری شده بودم و گاهی که در به خواب رفتن دچار مشکل میشدم تا صبح مطالعه میکردم.
روزها گذشت و دوره نوجوانی با کوله باری از امید و آرزو سر رسید. با وجود اینکه در یکی از مدارس استعدادهای درخشان پذیرفته شده بودم اما وضع نامناسب جسمی یعنی خستگی دائمی و خواب بسیار مانع تحصیلن در آنجا شد، اما به هر حال در مدارس عادی شاگرد ممتازی بودم و در خانواده هم، تنها بچه ای که کمترین درد سرها را درست میکرد.
خستگی های جسمی در دوره پیش دانشگاهی اوج گرفت و به تبع آن دکتر رفتن ها و آزمایش دادنها، طولی نکشید که در نهایت به دلیل عدم یافتن مشکل جسمی متهم به افسردگی شدم با وجودی که دختر جوانی بودم سرشار از امید به آینده و هیچ گره عاطفی هم در زندگی نداشتم، مصرف قرصهای ضد افسردگی با دوز بالا و با تعداد قابل توجه پانزده عدددر شبانه روز به مدت دو سال، برای من که نوجوانی بیش نبودم بسیار عذاب آور بود.
با اینکه زمان کنکور دادن و دانشگاه رفتن و ساختن آینده تحصیلی ام فرا رسید، دو سال متوالی کنکور دادم تا بار دوم با رتبه ای که موفق به کسب آن شده بودم در دانشگاهی در تهران پذیرفته شدم و از شهرمان، کرمانشاه عازم تهران شدم تا زندگی دانشجویی را تجربه کنم.
روزها گذشت تا این که بلاخره 16 آذر 86 اولین حمله اساسی که درد شدید در زانوی راستم بود به سراغم آمد. تشخیص اطبا بعد از نه ماه آزمایشات فراوان از جمله ام آر آی، آزمایش سنجش عصب عضله و بینایی، ال پی و ... بیماری ( ام اس) بود.
متاسفانه پزشک معالجم برای دادن این خبر به من برخورد سرد و بی تفتوتی داشت و در توصیف ام اس به وا||ژهای (ناشناخته و صعب العلاج) بسنده کرد. اندوهی سر شار از سکوت تمام روحم را پوشاند. تمرکزم را از دست دادم به طوری که گفته های بعدی پزشک را جسته گریخته میشنیدم. تمام آن روز گیج و گنگ بودم. به ناچار موضوع را با خانواده ام در میان گذاشتم.
یادم است طی یک هفته ای که در بیمارستان بستری بودم و پالس میگرفتم، یک روز برای برداشتن شیر به سراغ یخچالی رفتم که در لابی بیمارستان بود، کاملا خمیده و آهسته راه میرفتم، جوانی که هم سن و سال خودم بود از پشت سر صدایم کرد و گفت: (مادر کمک نمیخوای؟) برگشتم. نگاهش کردم و لبخند زدم. از تعجب خشکش زد فقط نگاهم کرد. آری، این پاهای من نبود؟ دستهای قوی امید به آینده بود که مرا سر پا نگه داشته بود.
ام اس با درد و رنج و هزینه های کمر شکنش با من زندگی میکرد و من با او. گاهی که موضوع بیماریم را با کسی در میان میگذاشتم از سر ترحم و دلسوزی آهی میکشید و میگفت: (مگر تو چه گناهی کردی که مستحق این همه رنج باشی؟) و من در دل میگفتم بیماری از نظر من عقوبت نیست، بلکه نوعی زندگی است که حتی میتواند فرصت ساز باشد. فقط گاهی باید از از برخی از علایق و کارها چشم پوشی کرد، اما اینطور نیست که نتوان برای آن جایگزینی یافت.
روند زندگی من کند شده بود، اما متوقف نشده بود، من به سختی و به آرامی کارهایم را انجام میدادم. حتی تحصیلم را ادامه دادم و ازدواج کردم. با همسرم در فعالیتهای دانشجویی آشنا شده بودم. یادم است روزی که به خواستگاری ام آمد، من مصر بودم که مهریه ام یک سفر حج، 14 سکه بهار آزادی و یک جلد قرآن باشد. یکی از دختران فامیل که مهریه اش بالا بود و تازه ازدواج کرده بود،ذ گفت: (یه بیمار ام اسی بیشتر از این ارزش نداره)!!! هنوز هم یاد این حرف نسنجیده اشک به چشمانم می آورد. گاهی آنقدر سرمست غروریم که صدای قلب های شکسته را نمیشنویم.
و همسرم چه مردانه مرا سرمست عشق پاکش کرد! نه تنها تمام مهر مرا پرداخت کرد، بلکه خانه مهرمان را به نامم کرد و من چه محتاج این خانه سنگی بودم وقتی خانه قلب روشن او از آن من بود
حالا که به اولین روزهای بیماریم فکر میکنم، روزهایی که ترس و واهمه عجیبی داشتم، به این نتیجه میرسم که اگر روزی قرار باشد به شخصی خبر بیماریش را بدهم به او میگویم: خیلی از بیماریهاهستند که بی رحم و ویران کننده اند، اما ام اس بیماری بدی نیست، اگر با آن دوست شوی به حرفهایت گوش میکند، فقط کافیست از استرس دور شوی و به امید و انگیزه در زندگی نزدیک شوی. به او میگویم: ام اس بیماری خوش سلیقه ای است که افراد تحصیل کرده، باهوش، منطقی و زیبا را انتخاب میکند. آنهایی که فهمشان از دنیای اطرافشان بیشتر است و یکی از این افراد تویی.
[color=#800000]اکنون در نقطه ای از زندگی ایستاذه ام که خداوند از هرچه خوبی در دنیا دارد، نصیبی هم به من عطا کرده، همسری مهربان و حامی، خانواده ای دوست داشتنی، علمی که راه رسیدن به خدا را برایم هموارتر کرده است و از همه مهمترآرزوی شیرین مادر شدن که هر لحظه امیدم را به زندگی دو چندان میکند و امید دارم روزی دست در دست کودکم، با شور و شوق، تمام طول حیاط خانه پدری ام را بدوم و نفسی عمیق از جنس شکر بکشم و روی ماه خداوندم را ببوسم.
[size=medium]طیبه د. از کرمانشاه/ متولد 1363
شاید اگه از اول کتاب( سخن نخست ، پیشگفتار و ، سخن نگارنده ، سپاس نامه) شروع کنم از کتاب زذه بشین هرچند که به نظر من هر کلمه این کتاب خواندنیه اما مجبورم برم سر اصل مطلب
روی ماه خداوند
در دوران کودکی علاقه زیادی به جست و خیز و بازی با همسالانم نداشتم، چون خیلی زود خسته میشدم و دردی که از پاها شروع میشد و کم کم به سایر نقاط بدنم سرایت میکرد به بی خوابی های شبانه منجر میشد و با تب و بی حالی و مراجعه به پزشک و بلاخره استراحت خاتمه میافت. تنها حسن این موضوع این بود که قبل از شروع دبستان الفبا را یاد گرفته و عاشق کتاب خواندن شدم، به ظوری که در پایان دوره ابتدایی کتاب خوان فهاری شده بودم و گاهی که در به خواب رفتن دچار مشکل میشدم تا صبح مطالعه میکردم.
روزها گذشت و دوره نوجوانی با کوله باری از امید و آرزو سر رسید. با وجود اینکه در یکی از مدارس استعدادهای درخشان پذیرفته شده بودم اما وضع نامناسب جسمی یعنی خستگی دائمی و خواب بسیار مانع تحصیلن در آنجا شد، اما به هر حال در مدارس عادی شاگرد ممتازی بودم و در خانواده هم، تنها بچه ای که کمترین درد سرها را درست میکرد.
خستگی های جسمی در دوره پیش دانشگاهی اوج گرفت و به تبع آن دکتر رفتن ها و آزمایش دادنها، طولی نکشید که در نهایت به دلیل عدم یافتن مشکل جسمی متهم به افسردگی شدم با وجودی که دختر جوانی بودم سرشار از امید به آینده و هیچ گره عاطفی هم در زندگی نداشتم، مصرف قرصهای ضد افسردگی با دوز بالا و با تعداد قابل توجه پانزده عدددر شبانه روز به مدت دو سال، برای من که نوجوانی بیش نبودم بسیار عذاب آور بود.
با اینکه زمان کنکور دادن و دانشگاه رفتن و ساختن آینده تحصیلی ام فرا رسید، دو سال متوالی کنکور دادم تا بار دوم با رتبه ای که موفق به کسب آن شده بودم در دانشگاهی در تهران پذیرفته شدم و از شهرمان، کرمانشاه عازم تهران شدم تا زندگی دانشجویی را تجربه کنم.
روزها گذشت تا این که بلاخره 16 آذر 86 اولین حمله اساسی که درد شدید در زانوی راستم بود به سراغم آمد. تشخیص اطبا بعد از نه ماه آزمایشات فراوان از جمله ام آر آی، آزمایش سنجش عصب عضله و بینایی، ال پی و ... بیماری ( ام اس) بود.
متاسفانه پزشک معالجم برای دادن این خبر به من برخورد سرد و بی تفتوتی داشت و در توصیف ام اس به وا||ژهای (ناشناخته و صعب العلاج) بسنده کرد. اندوهی سر شار از سکوت تمام روحم را پوشاند. تمرکزم را از دست دادم به طوری که گفته های بعدی پزشک را جسته گریخته میشنیدم. تمام آن روز گیج و گنگ بودم. به ناچار موضوع را با خانواده ام در میان گذاشتم.
یادم است طی یک هفته ای که در بیمارستان بستری بودم و پالس میگرفتم، یک روز برای برداشتن شیر به سراغ یخچالی رفتم که در لابی بیمارستان بود، کاملا خمیده و آهسته راه میرفتم، جوانی که هم سن و سال خودم بود از پشت سر صدایم کرد و گفت: (مادر کمک نمیخوای؟) برگشتم. نگاهش کردم و لبخند زدم. از تعجب خشکش زد فقط نگاهم کرد. آری، این پاهای من نبود؟ دستهای قوی امید به آینده بود که مرا سر پا نگه داشته بود.
ام اس با درد و رنج و هزینه های کمر شکنش با من زندگی میکرد و من با او. گاهی که موضوع بیماریم را با کسی در میان میگذاشتم از سر ترحم و دلسوزی آهی میکشید و میگفت: (مگر تو چه گناهی کردی که مستحق این همه رنج باشی؟) و من در دل میگفتم بیماری از نظر من عقوبت نیست، بلکه نوعی زندگی است که حتی میتواند فرصت ساز باشد. فقط گاهی باید از از برخی از علایق و کارها چشم پوشی کرد، اما اینطور نیست که نتوان برای آن جایگزینی یافت.
روند زندگی من کند شده بود، اما متوقف نشده بود، من به سختی و به آرامی کارهایم را انجام میدادم. حتی تحصیلم را ادامه دادم و ازدواج کردم. با همسرم در فعالیتهای دانشجویی آشنا شده بودم. یادم است روزی که به خواستگاری ام آمد، من مصر بودم که مهریه ام یک سفر حج، 14 سکه بهار آزادی و یک جلد قرآن باشد. یکی از دختران فامیل که مهریه اش بالا بود و تازه ازدواج کرده بود،ذ گفت: (یه بیمار ام اسی بیشتر از این ارزش نداره)!!! هنوز هم یاد این حرف نسنجیده اشک به چشمانم می آورد. گاهی آنقدر سرمست غروریم که صدای قلب های شکسته را نمیشنویم.
و همسرم چه مردانه مرا سرمست عشق پاکش کرد! نه تنها تمام مهر مرا پرداخت کرد، بلکه خانه مهرمان را به نامم کرد و من چه محتاج این خانه سنگی بودم وقتی خانه قلب روشن او از آن من بود
حالا که به اولین روزهای بیماریم فکر میکنم، روزهایی که ترس و واهمه عجیبی داشتم، به این نتیجه میرسم که اگر روزی قرار باشد به شخصی خبر بیماریش را بدهم به او میگویم: خیلی از بیماریهاهستند که بی رحم و ویران کننده اند، اما ام اس بیماری بدی نیست، اگر با آن دوست شوی به حرفهایت گوش میکند، فقط کافیست از استرس دور شوی و به امید و انگیزه در زندگی نزدیک شوی. به او میگویم: ام اس بیماری خوش سلیقه ای است که افراد تحصیل کرده، باهوش، منطقی و زیبا را انتخاب میکند. آنهایی که فهمشان از دنیای اطرافشان بیشتر است و یکی از این افراد تویی.
[color=#800000]اکنون در نقطه ای از زندگی ایستاذه ام که خداوند از هرچه خوبی در دنیا دارد، نصیبی هم به من عطا کرده، همسری مهربان و حامی، خانواده ای دوست داشتنی، علمی که راه رسیدن به خدا را برایم هموارتر کرده است و از همه مهمترآرزوی شیرین مادر شدن که هر لحظه امیدم را به زندگی دو چندان میکند و امید دارم روزی دست در دست کودکم، با شور و شوق، تمام طول حیاط خانه پدری ام را بدوم و نفسی عمیق از جنس شکر بکشم و روی ماه خداوندم را ببوسم.
[size=medium]طیبه د. از کرمانشاه/ متولد 1363