•  قبلی
  • 1
  • ...
  • 3
  • 4
  • 5(current)
  • 6
  • 7
  • ...
  • 49
  • بعدی 
امتیاز موضوع:
  • 15 رأی - میانگین امیتازات : 4.13
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
درد دل های مربوط به ام اس
#41
هی بچه ها تا حالا شده کسی بیاد عید دیدنی خونتون و به خاطر مریضیت بهت زخم زبون بزنه؟ تا حالا شده دختر خالت برای بازی پانتومیم کلمه ام اس را انتخاب کنه و اداشو در بیاره؟ من شده.اون موقع دوست داشتم ...... بپرسم چرا؟
 تشکر شده توسط : amirfarhag , silent , زیبا*
#42
(2010/04/13, 01:47 PM)hadyeh نوشته است: هی بچه ها تا حالا شده کسی بیاد عید دیدنی خونتون و به خاطر مریضیت بهت زخم زبون بزنه؟ تا حالا شده دختر خالت برای بازی پانتومیم کلمه ام اس را انتخاب کنه و اداشو در بیاره؟ من شده.اون موقع دوست داشتم ...... بپرسم چرا؟

هدیه نازنین اگه همه ی آدما مثل هم بودن که دیگه زندگی انقدر یکنواخت میشد که برای هممون خسته کننده میشد.badtastebadtastebadtastebadtastebadtaste
اگه سیاهی نبود اونوقت قادر به تشخیص سفیدی نبودیم icon_cryicon_cry
اگه آدمای بی ظرفیت کنارمون نبودن اونوقت مطمئن باش هیچکدوممون قدر اوناییو که با نفسای ما نفس میکشندو نمیدونستیم.sad2sad2
اما حالا راحت تر از همیشه میتونیم آدمای دو رو برمونو انتخاب کنیم و از انتخابمون مطمئن باشیم و کنارشون از زندگیمون لذت ببریم.love51love51
شخصيت منو با برخوردم اشتباه نگير!
شخصيت من چيزيه كه "من" هستم اما برخوردِ من بستگي به اين داره كه "تو" كي هستي...!
 تشکر شده توسط : nazaninn , anaram , hadyeh , فریده آذرکیش
#43
(2010/04/13, 01:47 PM)hadyeh نوشته است: هی بچه ها تا حالا شده کسی بیاد عید دیدنی خونتون و به خاطر مریضیت بهت زخم زبون بزنه؟ تا حالا شده دختر خالت برای بازی پانتومیم کلمه ام اس را انتخاب کنه و اداشو در بیاره؟ من شده.اون موقع دوست داشتم ...... بپرسم چرا؟

نه نشده! ولي لاقل فكر كنم تو اولين نفري بودي كه تونستي جواب پانتوميم دختر خالتو تو اون جمع بدي!!!!!
"چقدر ابد زمان اندکی ست برای آنکه به کفایت کنارت باشم...
 تشکر شده توسط : زیبا*
#44
(2010/04/13, 02:13 PM)nazaninn نوشته است: نه نشده! ولي لاقل فكر كنم تو اولين نفري بودي كه تونستي جواب پانتوميم دختر خالتو تو اون جمع بدي!!!!!


دقیقا من اولین نفر بودم.agreement2agreement2agreement2
 تشکر شده توسط : فریده آذرکیش
#45
(2010/04/13, 01:47 PM)hadyeh نوشته است: هی بچه ها تا حالا شده کسی بیاد عید دیدنی خونتون و به خاطر مریضیت بهت زخم زبون بزنه؟ تا حالا شده دختر خالت برای بازی پانتومیم کلمه ام اس را انتخاب کنه و اداشو در بیاره؟ من شده.اون موقع دوست داشتم ...... بپرسم چرا؟
هدیه ی عزیز
ناراحت کننده است
بدین جهت که با وجود بیماری عقل و درک و فهمت از دختر خالت و مهمونتون بیشتره
شاید اون ها به ظاهر بیماری نداشته باشن ولی از هزار تا بیمار مریض تر و محتاج تر هستن چون قدرت فهم و درک توانایی ها ی خداوند رو ندارند
شعورشون هم به این مسائل نمی رسه
( هدیه جان ببخشید که اینجوری رک گفتم
آخه از اینجور آدما متنفرم تازه ادای آدمای با فرهنگ و با شعور رو هم در میارن....)
خدا یا کیفیت رو فدای کمیت نکن. کمتر خلق کن ولی آدم خلق کن!
 تشکر شده توسط : anaram , فریده آذرکیش , زیبا*
#46
یه چیزی تازگیا خیلی اذیتم میکنه نمیدونم به خاطر مشغله زیادمه یا به خاطر ام اس تمرکز ندارم و مطالعه تعطیل شده وهمش هی همه چی رو فراموش میکنم همیشه فکر میکنم که اگه قرار بود خودم هم توی اینکه کجام از کار بیافته بتونم نظری داشته باشم کجا رو باید پیش کش کنم طبق بررسی های به عمل اومده پاهامو از همه کمتر لازم دارم لااقل میشه بایه چیزی کم کاریشو جبران کرد فکر کنم خل شدم ولی خوب فکر کنین اگه این چرت و پرت ها رو تو خونه بگم چه قشقرقی به پا میشه و خوب اینها چیزاییه که خیلی مغزمو مشغول میکنه
#47
سلام.من اصلا نمی دونم با خودم دارم چه کار می کنم؟غیر از خواهرم و استادام هیچ کس این قضیه رو نمی دونه.حتی پدر مادرم!!!
نمی دو نم کار درستی می کنم یا نه؟همش از نگاه ترحم آمیز دیگران می ترسم.
به همه گفتم دکترم گفته از درس خوندن زیاد چشمات نمی بینه!!!
الانم تو خوابگاهم.تنها روزامو می گذرونم.دانشچوی ترم آخرم.
اول نفر کلاسمون بودم.داشتم واسه ارشد می خوندم که چشمم درگیر شد.
الان هیچ انگیزه ای واسه ادامه زندگیم ندارم.
همش می خوام به خودم تلقین کنم که هیچی نیست؟ولی تو دلم اصلا این احساسو ندارم.
نمیدونم.همش احساس میکنم آدمایی که حرفای امیدوارکننده میزنن شعار میدن...
نمیدونم...
پرواز را خواهم آموخت.همچون تو،همچون دیروز...
 تشکر شده توسط : فریده آذرکیش
#48
(2010/04/17, 10:05 PM)Atefeh نوشته است: سلام.من اصلا نمی دونم با خودم دارم چه کار می کنم؟غیر از خواهرم و استادام هیچ کس این قضیه رو نمی دونه.حتی پدر مادرم!!!
نمی دو نم کار درستی می کنم یا نه؟همش از نگاه ترحم آمیز دیگران می ترسم.
به همه گفتم دکترم گفته از درس خوندن زیاد چشمات نمی بینه!!!
الانم تو خوابگاهم.تنها روزامو می گذرونم.دانشچوی ترم آخرم.
اول نفر کلاسمون بودم.داشتم واسه ارشد می خوندم که چشمم درگیر شد.
الان هیچ انگیزه ای واسه ادامه زندگیم ندارم.
همش می خوام به خودم تلقین کنم که هیچی نیست؟ولی تو دلم اصلا این احساسو ندارم.
نمیدونم.همش احساس میکنم آدمایی که حرفای امیدوارکننده میزنن شعار میدن...
نمیدونم...

عاطفه عزیز امیدتو از دست نده.اینو مطمئن باش تو خیلی قویتر از ام اس هستی.مشکل بیناییت هم به زودی انشالله خوب میشهو باز به مطالعه واسه ارشد ادامه میدی.
دشنام خلق را ندهم جز دعا جواب ....ابرم که تلخ گیرم و شیرین عوض دهم
#49
دقیقا این بلا سر منم اومد اولین باری که به چشمم زد و بیناییم مختل شد تو اردیبهشت 82 بود جواب امتحانهای فوق سراسری اومده بود و من قبول شده بودم یادم نمیره همینطوری بیقراری میکردم و میگفتم من که چشام دیگه نمیبینه چه فایده ای داره اون بار تنها مرتبه ای بود که پالس میگرفتم یادمه کتابهای نیمه تمومم رو زده بودم زیر بغلم یک کاره برده بودم بیمارستان و انکار دنبالم کردن یا امتحان دارم مطالعه میفرمودم یکی اونجا از پزسیم دارم چی کار میکنم گفت دارم تمومشون میکنم که اگه چشام درست نشد لااقل کتابهامو خونده باشمconfused تا آخر حرف امیدوار کننده که نزدم ؟؟؟؟wink2
#50
دكتر به من گفتن التهاب مغزي داري با كورتون برطرف مي شه.
5 ماه بعد كه دوباره MRI دادم ، با جواب MRI تنها رفتم دكتر ، باز دكتر نگفتن MS دارم. فقط گفتن بايد دارو عوض بشه و سينووكس تجويز شد. كفتن چون داروي خاص احتياج به انجام مراحل اداري داره.
تا خونه گريه كردم . نمي تونستم رانندگي كنم.شب اسم دارو رو تو اينترنت سرچ كردم و تازه اسم MS رو ديدم. داشتم سكته مي كردم. دنيا رو سرم خراب شده بود. هنوز هم كه ياد اون لحظات مي افتماحساس بدي بهم دست مي ده.اگه دكتر برام توضيح مي داد خيلي بهتر بود.
 تشکر شده توسط : min00
  
  •  قبلی
  • 1
  • ...
  • 3
  • 4
  • 5(current)
  • 6
  • 7
  • ...
  • 49
  • بعدی 


موضوع های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  عكس ها و فيلم هاي مربوط به ام اس warrior 11 12,833 2012/06/16, 08:17 PM
آخرین ارسال: warrior



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان