اوليش رو هم خودم ميگم . ماله ديشبه . شبي كه مثلش رو تويه اين 3 سال و نيم زياد تجربه كرده ام
يادم ميوفته امشب يكشنبه است و طبق معمول همه روزايه فرد تزريق ربيف دارم
از خستگي دارم ميميرم . تويه اون حالاتم كه بزور چشامو باز نگه ميدارم
يه فكره شيطنت آميز ميگه دو درش كن .
مامان انگار فكرمو خونده . بعني من انقدر تابلو فكر ميكنم كه اون هميشه با يه نگا به چشام نيتم رو حدس ميزنه؟
ميگه ميخواي من برات تزريق كنم؟
سرتكون ميدم به علامت تاييد و ولو ميشم رويه تختم . يادم نيست كي مياد بالايه سرم . صداش مياد كه ميگه آني اينجا بزنم خوبه ؟
.من بيتوجه به محل اشاره شده با يه صدايه خفه كه انگار از تهه چاه مياد ميگم هرجا دوس داري بزن
وقتي بلند ميشه و ميگه تموم شد شاخ درميارم . با اون حاله بيحالي به خودم ميگم من كه يك سال و نيم تزريق رو واگذار كردم به مامان اينا . چي شد كه تصميم گرفتم خودم دوباره اينكار رو بكنم و به توجيه احمقانه ام تويه دلم خنديدم و گفتم آني بيا دوباره مسئوليت تزريق رو بده به بقيه . اگه به تو باشه هر روز داري دودرش ميكني
يادمم نمياد كي خوابيده ام �كه از درد ماهيچه پام از خواب بيدار شده ام . نميدونم ساعت چنده . مطمئنا از 5 زودتره. قفل كرده ام .نميتونم پامو تكون بدم . .ياذم مياد ديشب تزريق داشتم . طبق معمول يه وري خوابيده بودم و ظاهرا فشاره زيادي به محل تزريقم وارد شدن بود
از درد به خودم ميپيچيد . سرم داره ميتركيد . يادم مياد مثه روال اين چند وقت بعد از تزريق ژلوفن هم نخورده ام . با هر بدبختي اي كه هست پا ميشم و رويه تختم ميشينم . به آهستگي از رويه تخت بلند ميشم . از شدت درد قطرات اشك رويه گونه هام جاري ميشن . تويه دلم هي به خودم دلداري ميدم مگه بار اولته؟ خب يه ذره تحمل كن درست ميشه . تلو تلو خوران ميرم سمت يخچال كه خيره سرم آب بخورم . يادم مياد آب يخچال تموم شده بود ديشب و بازم بخاطره خستگيم وقتي مامان گفت پرش كنم پرش نكرده ام . با نا اميدي پدال رو فشارميدم �و درحاليكه منتظر بودم هييچ خبري نشه ميبينم خيلي عادي آب داره سرازير ميشه تويه ليوانم .
يادم مياد تويه اينجور مواريد كه عظلاتم ميگرفتن ديكلوفناك ميخوردم . ولي آخه الان من خودم بزور دارم خودمو نگه ميدارم . چطور برم ديكلوفناك پيدا كنم از جعبه قرصها . از فرط استيصال ميشينم تويه آشپزخونه و سعي ميكنم پامو يكم ماساژ بدم . نه . انگار فايده اي ندره . دوباره با كلي دنگ و فنگ برميگردم تويه اتاقمو ولو شدم رويه تختم . از درد به خودم ميپيچيدم . سعي كردم بخوابم . ولي فايده اي �نداشت . هركاري ميكنم اين ماهيچه ي لعنتي دست برنميداره. ماهيچه به جهنم سرم داره از وسط دو نيم ميشه . مثه ساعت داره تيك تيك ميكنه و تويه دلم به خودم ميگم كاش يه بمب ساعت توش كار باشه كه حداقل منفجر شه و منو رها كنه
فك ميكنم بايد حواسم رو منحرف كنم . درحال منحرف كردن ذهنم هستم كه باز خوابم ميگيره . اونم چه خوابي . 5 دقيقه اي يك بار دوباره بيدار ميشم .
نميدونم چقدر طول ميكشه تا اولين عضو خونه از خواب بيدار ميشه . باباس . منم بلند ميشم ميرم بيرون . براش قصه شبي كه گذرونده ام و حال فعليم رو باز گو ميكنم . از تويه جعبه داروها يه دارويه جديد ( من تا حالا نخورده بود ) در مياره و ميگه تا شب فقط دوتا ازش بخور . رويه جعبه رو با چشمايه نه چندان بازم ميخونم . سلبركس. �ميگم چيه؟ ميگه مسكن
باز ميخوابم . اينبار ولي خوابم عميق ميشه . تا ساعت 8 توپ هم نميتونه بيدارم كنه . فقط حيف كه مجبورم بيدار بشم .
هنوز ماهيچه ام كاملا باز نشده . ولي خب هميشه كاچي بهتر از هيچيه . اي كاش هرچه زودتر داروي خوراكي از راه برسه
يادم ميوفته امشب يكشنبه است و طبق معمول همه روزايه فرد تزريق ربيف دارم
از خستگي دارم ميميرم . تويه اون حالاتم كه بزور چشامو باز نگه ميدارم
يه فكره شيطنت آميز ميگه دو درش كن .
مامان انگار فكرمو خونده . بعني من انقدر تابلو فكر ميكنم كه اون هميشه با يه نگا به چشام نيتم رو حدس ميزنه؟
ميگه ميخواي من برات تزريق كنم؟
سرتكون ميدم به علامت تاييد و ولو ميشم رويه تختم . يادم نيست كي مياد بالايه سرم . صداش مياد كه ميگه آني اينجا بزنم خوبه ؟
.من بيتوجه به محل اشاره شده با يه صدايه خفه كه انگار از تهه چاه مياد ميگم هرجا دوس داري بزن
وقتي بلند ميشه و ميگه تموم شد شاخ درميارم . با اون حاله بيحالي به خودم ميگم من كه يك سال و نيم تزريق رو واگذار كردم به مامان اينا . چي شد كه تصميم گرفتم خودم دوباره اينكار رو بكنم و به توجيه احمقانه ام تويه دلم خنديدم و گفتم آني بيا دوباره مسئوليت تزريق رو بده به بقيه . اگه به تو باشه هر روز داري دودرش ميكني
يادمم نمياد كي خوابيده ام �كه از درد ماهيچه پام از خواب بيدار شده ام . نميدونم ساعت چنده . مطمئنا از 5 زودتره. قفل كرده ام .نميتونم پامو تكون بدم . .ياذم مياد ديشب تزريق داشتم . طبق معمول يه وري خوابيده بودم و ظاهرا فشاره زيادي به محل تزريقم وارد شدن بود
از درد به خودم ميپيچيد . سرم داره ميتركيد . يادم مياد مثه روال اين چند وقت بعد از تزريق ژلوفن هم نخورده ام . با هر بدبختي اي كه هست پا ميشم و رويه تختم ميشينم . به آهستگي از رويه تخت بلند ميشم . از شدت درد قطرات اشك رويه گونه هام جاري ميشن . تويه دلم هي به خودم دلداري ميدم مگه بار اولته؟ خب يه ذره تحمل كن درست ميشه . تلو تلو خوران ميرم سمت يخچال كه خيره سرم آب بخورم . يادم مياد آب يخچال تموم شده بود ديشب و بازم بخاطره خستگيم وقتي مامان گفت پرش كنم پرش نكرده ام . با نا اميدي پدال رو فشارميدم �و درحاليكه منتظر بودم هييچ خبري نشه ميبينم خيلي عادي آب داره سرازير ميشه تويه ليوانم .
يادم مياد تويه اينجور مواريد كه عظلاتم ميگرفتن ديكلوفناك ميخوردم . ولي آخه الان من خودم بزور دارم خودمو نگه ميدارم . چطور برم ديكلوفناك پيدا كنم از جعبه قرصها . از فرط استيصال ميشينم تويه آشپزخونه و سعي ميكنم پامو يكم ماساژ بدم . نه . انگار فايده اي ندره . دوباره با كلي دنگ و فنگ برميگردم تويه اتاقمو ولو شدم رويه تختم . از درد به خودم ميپيچيدم . سعي كردم بخوابم . ولي فايده اي �نداشت . هركاري ميكنم اين ماهيچه ي لعنتي دست برنميداره. ماهيچه به جهنم سرم داره از وسط دو نيم ميشه . مثه ساعت داره تيك تيك ميكنه و تويه دلم به خودم ميگم كاش يه بمب ساعت توش كار باشه كه حداقل منفجر شه و منو رها كنه
فك ميكنم بايد حواسم رو منحرف كنم . درحال منحرف كردن ذهنم هستم كه باز خوابم ميگيره . اونم چه خوابي . 5 دقيقه اي يك بار دوباره بيدار ميشم .
نميدونم چقدر طول ميكشه تا اولين عضو خونه از خواب بيدار ميشه . باباس . منم بلند ميشم ميرم بيرون . براش قصه شبي كه گذرونده ام و حال فعليم رو باز گو ميكنم . از تويه جعبه داروها يه دارويه جديد ( من تا حالا نخورده بود ) در مياره و ميگه تا شب فقط دوتا ازش بخور . رويه جعبه رو با چشمايه نه چندان بازم ميخونم . سلبركس. �ميگم چيه؟ ميگه مسكن
باز ميخوابم . اينبار ولي خوابم عميق ميشه . تا ساعت 8 توپ هم نميتونه بيدارم كنه . فقط حيف كه مجبورم بيدار بشم .
هنوز ماهيچه ام كاملا باز نشده . ولي خب هميشه كاچي بهتر از هيچيه . اي كاش هرچه زودتر داروي خوراكي از راه برسه
آنارام باشید