امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امیتازات : 2.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستانی بر اساس واقیعت زندگی یک ترانسکشوال(اختلال هویت جنسی)
#1

دلم مي‌خواهد دختر باشم
چراغ اتاق را كه روشن مي‌كند، روي تختش مي‌نشيند و با چشم‌هاي عسلي‌اش نگاهم مي‌كند. اسمش محمدرضاست، ولي ماندانا صدايش مي‌كنند. مي‌خواهد اسم شناسنامه‌اش را هم الناز بگذارد. نامه بهزيستي‌اش را نشانم مي‌دهد و انگشت نشانه‌اش را روي چند حرفش مي‌كوبد و مي‌گويد: «بالاخره راحت مي‌شوم.»

اسمش به چهره‌اش نمي‌آمد؛ زني با قدي ميانه با مانتو و روسري و كمي هم آرايش و البته صورتي نمكين كه كشش داشت. كمي روي تخت خشك بيمارستان جابه‌جا مي‌شود و موهاي بلند رنگ شده‌اش را باز مي‌كند و مي‌گويد: «آماده‌ام.» نمي‌دانم حرفم را از كجا شروع كنم.

حالا رودرروي من زني 25 ساله نشسته كه صورتش مي‌گويد آدمي از جنس من است، ولي بيماري‌اش مي‌گويد نه. دست‌هاي بزرگ و زمختش كه با رنگ‌آميزي ناخن‌هايش كمي غريب است، با آن هيكل پسرانه جور در نمي‌آيد، ولي نگاهش مي‌گويد او دختري است مثل همه دخترها. دوست دارم خانم صدايش كنم، او هم دوست دارد. از تحصيلاتش مي‌پرسم و البته از شغلش. مي‌گويد تكنسين مخابرات است و در همين رشته هم درس خوانده است، ولي با سختي.
او از روزهايي مي‌گويد كه هميشه مورد تمسخر پسرها بوده است و دخترها هم ميلي به دوستي‌اش نداشته‌اند و از روزهايي كه به خاطر چهره دخترانه‌اش مجبور به پوشيدن كلاهي بوده كه مردم همواره به زيرش سرك مي‌كشيده‌اند. او بيماري دوجنسي(TS / روان‌دگر جنسي)‌ از شهر شيراز است؛ كسي كه 25‌‌سال هيكلي مردانه داشته، ولي با روحي زنانه زندگي كرده است.

او حالا به بيمارستان آمده تا به قول خودش داستان تلخ اين سال‌ها برايش تمام شود. باورش كمي سخت است. اين‌كه همه تو را مرد بدانند، ولي خودت زير بار مرد بودنت نروي؛ اين‌كه روحت به زنانگي پرواز كند، ولي در قفس مردانگي اسير باشي.

وقتي از دنيايش و اين‌كه اين دنيا چه شكلي است، مي‌پرسم با همان آرامش ذاتي و البته لبخندي كه هرگز فراموشش نمي‌شود برايم مي‌گويد:«دنياي ما هم پسري دارد هم دختري، ولي نه پسريم و نه دختر. دنياي دوگانه كه بين زمين و آسمانش گير كرده‌ايم.» وقتي اين جملات را مي‌گويد، طنين صدايش آن‌قدر گرم و راستگو است كه باورش مي‌كني. حرف‌هايمان كه به اينجا مي‌رسد، زني كه ماسكي بر دهان و بيني دارد، وارد اتاق مي‌شود.

او هم شيرازي است و همراه محمد‌رضا. يك بيمار تي اسي ديگر كه هيچ‌وقت جرات جراحي را به خود نداده است. اسمش را نپرسيدم شايد غلامرضا شايد حميد يا وحيد، ولي چشم‌هاي او هم داد مي‌زند كه دختر است. اما حيف، او بايد سال‌هاي زيادي از عمرش را در زندان تن از دست داده باشد. او حالا زني ميانسال است كه مرد بودنش را با پوششي زنانه مخفي مي‌كند.

او كه در گوشه‌اي از اتاق مي‌نشيند، پرستار با سرنگ خون‌گيري وارد مي‌شود. محمد‌رضا آستين لباس توري و سرخابي‌اش را بالا مي‌زند و با اشاره سر مي‌گويد: بپرس. مي‌خواهم از روزهايي كه شاگرد مدرسه بوده برايم بگويد و همين‌ كار را مي‌كند: از همان دوران ابتدايي وضع خوب نبود، چون شكل دخترها بودم ولي مدرسه‌ام پسرانه بود. وقتي هم بزرگ شدم، هميشه مردم مسخره‌ام مي‌كردند. چيزي كه بيشتر آزارم مي‌داد، اين بود كه مي‌خواستم با دخترها دوست باشم و با آنها بازي كنم؛ اما به پسرها هم جور خاصي علاقه داشتم.

يك حس غريب كه اذيتم مي‌كرد. در دوران راهنمايي هم ظاهرم مثل بقيه پسرها بود، ولي باز هم آنها به من و من به آنها حسي عجيب داشتيم. وقتي به دبيرستان رفتم، وضع تغيير كرد. در آن سال‌ها حس زنانه‌ام عود كرد و ديگر مطمئن بودم دخترم. حتي به لباس‌هاي دخترانه هم كشش زيادي داشتم، ولي سعي مي‌كردم خودم را كنترل كنم.

كار خونگيري‌اش تمام مي‌شود و او آستينش را به سختي پايين مي‌كشد و از سال‌هاي دانشگاه مي‌گويد: وقتي وارد دانشگاه شدم، فهميدم من دخترم و در تمام اين سال‌ها خودم را گول زده‌ام. براي همين، پيش روانپزشك رفتم و او ترنس بودنم را تاييد كرد. همان موقع تصميم به جراحي گرفتم.

او مثل اين‌كه چيزي از يادش رفته باشد، خنده‌اي معني‌دار مي‌كند و با صداقتي عجيب از روزهايي حرف مي‌زند كه با همكلاسي‌ اول دبيرستانش آن‌قدر صميمي شده كه تصميم به ازدواج با او گرفته است. نگاهش را به سقف مي‌دوزد. انگار تصوير او را مي‌بيند. دست‌هايش را روي قلبش گره مي‌كند و با ذوقي كه از چشم‌هايش مي‌بارد، مي‌گويد: خيلي دوستش داشتم. تا به حال چندين بار تصميم گرفته‌ام كه پس از جراحي به سراغش بروم؛ اما مي‌ترسم خانواده‌اش بد برخورد كنند يا اين كه ازدواج كرده باشد.

فرصت خوبي است تا از مرد آرزوهايش بپرسم. سريع جوابم را نمي‌دهد و با آرامش كمي فكر مي‌كند شايد مي‌خواهد سنجيده سخن بگويد يا شايد همه حقيقت را: «برايم چهره، شغل، پول، تحصيلات و مثل اينها اهميتي ندارد. فقط دوست دارم به مرد زندگي‌‌ام كه مال من است عشق بورزم.» وقتي اين جملات را مي‌گويد، محمدرضا برايم محو مي‌شود و ماندانا شكل مي‌گيرد. او زني كامل است كه انكار شدني نيست.

او تنها طعمه طبيعت و نقص در آفرينش است. مي‌خواهم از خانواده‌اش بيشتر بدانم. در اولين برخورد مي‌توان حدس زد كه بايد آدم‌هاي همراهي باشند؛ چون محمدرضا خيلي با روحيه است. مدت‌هاست كه پدرش مرده و او به دليل فقر، كمك خرج مادر بوده است.

مي‌گويد: روزي كه بيماري‌ام را در خانه مطرح كردم، مادرم 6 روز قهر كرد و رفت. ولي خواهر و برادرم خيلي خوب پذيرفتند. خاله و دايي‌هايم هم همين‌طور (به جز يكي‌شان)‌، اما بالاخره من پيروز شدم. مادرم با روان‌شناس صحبت كرد. چون شكل دخترها بودم، مادرم توانست قبولم كند. حالا 2 سال است ماندانا صدايم مي‌كنند.

خيلي دردآور است. فقط خدا مي‌داند او از چه دقايقي حرف مي‌زند و چه بر او گذشته است. كسي كه دنيايش با دنياي او فرق دارد، هرگز اينها را نمي‌فهمد و اين درد دل اوست. وقتي تعريف مي‌كند كه بچه برادرش 2 سال است به جاي عمو به او عمه مي‌گويد و بچه خواهرش كه تا به حال خاله نداشته، اين‌طور صدايش مي‌كند، دلم برايش مي‌سوزد. ولي اميد به زندگي از او فوران مي‌كند.

يك نوع حس ناآشنا كه قلقلكش مي‌دهد و منتظر روزهاي پس از جراحي نگهش مي‌دارد. خيلي دوست دارم به دنياي آرزوهايش بروم. آنجا بايد جاي قشنگي باشد، ولي وقتي از روياهايش مي‌گويد، آنقدر كوچكند كه حس ترحم آدمي را بر مي‌انگيزند. وقتي مي‌گويد رفتن به استخر زنانه و باشگاه بدنسازي،‌ جاهايي كه تا حالا به خاطر هيكل مردانه‌اش پا به آنها نگذاشته، نهايت آرزويش است، باز هم دلم برايش مي‌سوزد.

عجيب است او تمايلي به ازدواج ندارد. شايد براي اين كه خوب مي‌داند در اين دنيا سهمي از فرزند نخواهد داشت. نگاهش به مردها خوشبينانه نيست، آخر او فكر مي‌كند پس از اين همه رنج كه بتنهايي كشيده و زجري كه پس از جراحي خواهد كشيد، هيچ مردي حق ندارد بدون زحمت از راه برسد و صاحب همه چيز بشود. مي‌گويد برخي مردها لياقت زندگي ندارند. به چشم‌هايش خيره مي‌شوم. هيچ ترديدي در گفته‌هايش ندارد.

شايد او با اين حرف‌ها مي‌خواهد خودش را قانع كند. شايد هم چيزهايي مي‌داند كه ما نمي‌دانيم. به خاطر مي‌آورم كه نيمي از او هنوز مرد است. او مصرانه حرف از بي‌وفايي مردها مي‌زند. باز هم به عقب برمي‌‌گردد. برايم از دوستانش مي‌گويد. آنها كه جامعه و خانواده دركشان نكرده‌اند و دارند زجر مي‌كشند. او برايم از دوستي مي‌گويد كه پدر و مادرش مي‌خواستند او پسر بماند، ولي روحش به اين كار رضا نبود. براي همين 6 بار خودكشي كرد، ولي نجاتش دادند؛ اما بالاخره خودش را با آمپول هوا كشت. مي‌گويد او وصيت كرده بود كه مرده‌شور مرد او را نشويد؛ چون چندشش مي‌شود. براي همين يكي از ترنس‌هاي زن او را شسته است.

مي‌گويد: دوستم مي‌گفت بياييد همه با هم قرص بخوريم و بميريم تا در آن دنيا دختر كاملي باشيم، اما حالا پسري كه دوستش داشت، هر پنجشنبه به قبرستان مي‌رود و روي قبرش گل مي‌گذارد. دنياي ترنس‌ها دنياي دردناكي است. او باز هم تعريف مي‌كند. مي‌گويد بعضي دوستانم مي‌خواهند جسمشان هم مثل روحشان شود، ولي خانواده‌هايشان مخالفت و آنها را به زور مجبور به ازدواج مي‌كنند. مي‌گويد بعضي‌ها فكر مي‌كنند اگر يك مرد ترنس، زن بگيرد خوب مي‌شود؛ اما بعد از بچه‌دار شدن هم كار اين آدم‌ها به طلاق مي‌كشد. او داستاني عجيب برايم مي‌گويد.

اين كه يكي از دوستانش كه روحش دختر است، با زني عادي ازدواج كرده و او به دليل عشق به شوهرش هر روز لباس زنانه به او مي‌پوشاند و آرايش كرده به سركار مي‌فرستدش. اين ديگر از آن حرف‌هاست، اما واقعيت دارد. او باز هم حرف براي گفتن دارد، ولي خيلي چيزها را نمي‌توان نوشت. با اين حال، او اصرار دارد كه ما بنويسيم كه از ترنس‌ها چه سوءاستفاده‌هايي مي‌شود.

مي‌گويد وقتي به آدم‌هايي مثل ما كه از همه جا رانده شده‌ايم كمي عشق ورزيده شود، بدون آن كه مرز آن را با هوس بدانيم، گول مي‌خوريم. وقتي اين را مي‌گويد، سرش را به سمت دوستش كه خيلي ساكت است مي‌چرخاند تا او هم حرفش را تاييد كند. او هم با سر تاييد مي‌كند و به نشان تاسف سرش را تكان مي‌دهد. محمدرضا كمي نگران است. مي‌گويد: خيلي شوق دارم خودم را پس از جراحي ببينم.

البته شايد در كنار شوق كمي ترس هم طبيعي باشد. او و هزاران ترنس ديگر ساعت‌ها زير تيغ جراحي تاب مي‌آورند تا از پوسته مصنوعي خود بيرون بيايند و تولدي ديگر را تجربه كنند. حرف‌هايمان كه تمام مي‌شود، او و دوستش از دنياي خودشان مي‌گويند، همان دنيايي كه در آن سرانجام محمدرضا دختري كامل خواهد شد.

بر گرفته از مریم خباز
 تشکر شده توسط : MAHDI , fireboud , Matilat , Aynaz , leila , سحــــــــر , بهــار , yummy , havaars , TootFarangi , نازلی , arezoo_azizi , بابک57 , farkhonde , سیما جون , h.kakavand , ورپریده
  




کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان