•  قبلی
  • 1
  • ...
  • 4
  • 5
  • 6(current)
  • 7
  • 8
  • ...
  • 14
  • بعدی 
امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امیتازات : 3.4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
خاطرات من و ام اس
#51
من سر جم يه خاطره دارم از ام اس كه تا آخر عمرم هم فراموشش نخواهم كرد
اونم اين بود كه من در آبان ماه سال 88 ام اس دار شدم...
"چقدر ابد زمان اندکی ست برای آنکه به کفایت کنارت باشم...
 تشکر شده توسط : anaram , yas , نازلی , سحــــــــر
#52
سلام دوستان گراميروزتون بخير
ميخوام يه خاطره براتون بگم كه مال زمان ام اس من نيست
يه دفعه با خواهرم حدود شايد 10يا15 سال پيش نشسته بوديم داشتيم تلوزيون ميديديم ،داشت يه برنامه در مورد بيماران ام اسي نشون ميداد ازمريضي شون از مشكلاتشون و... در كل ام اسي ها رو داشت يك مشت بد بخت بيچاره بي نوا نشون ميداد:38: كه زندگي در كل براشون مشكل و بدبختي يعني مرگ براشون بهتر از زندگيrolleyes
من همون جا تو دلم با خودم گفتم كه خدا جون من خيلي دوست دارم راضيم به رضاي تو ولي خدايي اين بيماري رو به من نده من ظرفيتشو ندارم يعني يه جورايي از اين بيماري ميترسيدم واز اون جايي كه ميگن كه از هر چي بترسي سرت مياد ما هم به اين بيماري ترسيديم وسرمون اومد .......ولي خدايي اونجور كه نشون ميدادن اصلا نيستا wink2
صبورانه در انتظار زمان بمان، هر چیز در زمان خود رخ می دهد. حتی اگر باغبان، باغش را غرق آب کند، درختان خارج از فصل خود، میوه نمی دهند.
 تشکر شده توسط : yas , نازلی , شفا یافته , بهــار , سحــــــــر , Ali 324 , ورپریده , هانی , زیبا*
#53
:55::55::55::55::55:
بيا با من مدارا كن ، كه من مجنونم و مستم ...
#54
سلام به همگی به
خصوص به (( نگار زینب سعید حمید سینا)) منم خاطرم ازام اس یا اصلا آشناییم با ms بر می گرده به بعداز آموزشی به من که آموزشیه خدمت خیلی خوش گذشت چون با دوستان خیلی خوبی آشنا شدم که خیلی به من کمک می کردن حتی فرماندمونم دمش گرم خیلی هوام داشت یه روز یادم نوبت به دسته ی ما رسید بریم میدان تیر رفتیم مقابل سییبلها به صورت دراز کش تفنگها رو برداشتیم فرمانده ما آمد بالا سر من منم کلاشو آماده کرده بودم آقای حسن زاده همون فرمانده ما به من گفت عمو سعید ترسیدی گفتم نه عمو مجتبی ((همون فرماندمون آقای حسن زاده)) ما باهم خیلی ریفیق شده بودیم راحت بودیم با هم انگار نه انگار که اون فرماندستو ما سربازشیم....خلاصه اصل مطلب بگم به شما دوستان ما به عمو مجتبی گفیم نه عمو ترس چیه عمو بهش گفتم نمی دونم فکر کنم خوده تفنگه ترسیده ازما بعد به ایشون گفتم عمو مجتبی سیبل نمی شه اورد نزدیک تر ما سیبلو تار می بینیم......عمو مجتبی خندید و گفت مهم نیست عمو سعید شما با تفنگ تیر بنداز که ترست بریزه همین مهمه به دیوارم زدی زدی........(((منم بی خبر از ماجرای آشناییم با msخندیدم تیرارو شلیک کردم طرف در دیوار))) ولی به گفته ی جواد عزتی تو فیلم قرار گاه مسکونی همش خاطره میشه راست گفت همش خاطره شد یه خاطره ی عالیه عالیه عالیه خیلی خوب دارم با خاطرات اون خدمت زندگی و کیف می کنم......(((((این بود آشنایی من با این دوست همراهم))))) این اسم دوست همراهو یکی از دوستان آموزشی گذاشته رو ms من...agreement2 Wink Rolleyes Shy Smile smiling agreement2
 تشکر شده توسط : نازلی , hamid , سحــــــــر , ورپریده
#55
سلام من ا مرداد پارسال چشم چپم تار شد و پاهام میلرزید وقتی تو اینترنت دیدم نشانه های ام اس را دارم فقط گریه میکردم دکتر گفت باید کورتون تزریق کنم زلی نگفت ام اس دارم من هم به امید اینکه خوب میشم خودم را گول زدم که چیزیم نیست تا 4 ماهه پیش که پاهام بی حس شد و کاش قبول میکردم تا مریضیم پیشرفت نمیکرد 0 من پشیمونم چون خودم باعث شدم این بیماری را بگیرم . روزی برای کوچکترین موضوعی اشک میریختم و حرص میخوردم ولی حالا از یک موضوع بزرگ که هرکسی جای من بود فریاد میکشید از غصه از ترسه پیشرفت بیماریم باید تحمل کنم . نمیبخشم اون کسی که ....................................sad2sad2sad2sad2
 تشکر شده توسط : hedieh , coffeedot , ورپریده , هانی
#56
روزی که میخواستم ام ای آر بدم و دکتر گفته بود مشکوک به ام اس هستم رفتم بیمارستان و به کسی که ام ای آر ازم میخواست بگیره التماس کردم که بهم نگی ام اس دارما تور خدا نگی ام اس دارم بعد از تمام شدن ام ای آر ندیدمش چون رفت یک اتاق دیگه تا منو نبینه که حقیقتو بهم بگه چون خیلی براش گریه کردم و یک نفر دیگرو فرستاد تا بگه که .................
(2011/03/10, 11:52 AM)مهديه نوشته است: سلام دوستان گراميروزتون بخير
ميخوام يه خاطره براتون بگم كه مال زمان ام اس من نيست
يه دفعه با خواهرم حدود شايد 10يا15 سال پيش نشسته بوديم داشتيم تلوزيون ميديديم ،داشت يه برنامه در مورد بيماران ام اسي نشون ميداد ازمريضي شون از مشكلاتشون و... در كل ام اسي ها رو داشت يك مشت بد بخت بيچاره بي نوا نشون ميداد:38: كه زندگي در كل براشون مشكل و بدبختي يعني مرگ براشون بهتر از زندگيrolleyes
من همون جا تو دلم با خودم گفتم كه خدا جون من خيلي دوست دارم راضيم به رضاي تو ولي خدايي اين بيماري رو به من نده من ظرفيتشو ندارم يعني يه جورايي از اين بيماري ميترسيدم واز اون جايي كه ميگن كه از هر چي بترسي سرت مياد ما هم به اين بيماري ترسيديم وسرمون اومد .......ولي خدايي اونجور كه نشون ميدادن اصلا نيستا wink2

سلام من 2 سال بیش تو ماهواره دیدم همون لحظه حس خاصی داشتم هر وقت میشنیدم کسی ام اس گرفته حس خاصی بیدا میکردم تا اینکه جوابه این حسو گرفتم خودم هم درک کردم که این بیماری چیه خدا کمکمون کنه تا بتونیم باهاش کنار بیاییم
 تشکر شده توسط : ورپریده
#57

سال پیش همین موقع ها زمانی که از ام اس خبری نبود داشتم طرح میریختم که یه دوره ای رو واسه تابستون ثبت نام کنم
چون باید یه کار نیمه تموم رو هم تموم میکردم و اینکه هزینه ی اونجا واسم حدودا سنگین بود باید شرایط سختی رو قبول میکردم
دودل بودم که برم یا نرم......

مشورت هم تاثیری نداشت چون شرایط واسه بقیه قابل درک نبود گفتم خب توی این وضعیت استخاره کنم ببینم چطوره!!!!confused2



همون شرایطی که قبل استخاره گفتن رو لحاظ کردم....یه آیه ای اومد الان یادم نیست ولی آیه ی مشهوریه مضمونش این بود



خداوند سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمیدهد مگر آنکه خودشان بخواهند.
منم گفتم خدا اکی داده میرم ببینم چی میشه! مطمئن بودم بعد این دوره و یه سری تلاش هام زندگیم یه تغییر بزرگ میکنه
که دقیقا آخرش 28 شهریور یه حمله رخ داد و فهمیدم ام اسه
جالبه برخلاف یه تعداد از دوستان نه میدونستم ام اس چیه نه میترسیدم ازش....

خانوادم میگن کاش نمیرفتی!خودمم بعضی وقتا میگم یعنی ام اس رو خودم انتخاب کردم؟؟sad2

آیه که مفهومش درست از آب در اومد برداشت من یه چیز دیگه بود!
زندگی من تغییر کرد ......


به خود آی,خود تو جان جهانــــــی...













 تشکر شده توسط : شفا یافته , ورپریده , هانی
#58
(2011/04/23, 09:13 PM)sama نوشته است: سلام من ا مرداد پارسال چشم چپم تار شد و پاهام میلرزید وقتی تو اینترنت دیدم نشانه های ام اس را دارم فقط گریه میکردم دکتر گفت باید کورتون تزریق کنم زلی نگفت ام اس دارم من هم به امید اینکه خوب میشم خودم را گول زدم که چیزیم نیست تا 4 ماهه پیش که پاهام بی حس شد و کاش قبول میکردم تا مریضیم پیشرفت نمیکرد 0 من پشیمونم چون خودم باعث شدم این بیماری را بگیرم . روزی برای کوچکترین موضوعی اشک میریختم و حرص میخوردم ولی حالا از یک موضوع بزرگ که هرکسی جای من بود فریاد میکشید از غصه از ترسه پیشرفت بیماریم باید تحمل کنم . نمیبخشم اون کسی که ....................................sad2sad2sad2sad2
حرف دل منو زدي عزيزمsad2sad2sad2sad2

باران رحمت الهي هميشه مي بارد تقصير ماست كه كاسه هايمان را بر عكس گرفته ايم
#59
امروز 22 اردیبهشته
پارسال همین موقع بود که رفتم پیش چشم پزشک بیمارستان تخصصی چشم و اونجا هی پریمتری گرفتن و چیز میز قرمز نشون دادن و ...
آخرش گفتن برو ام آر آی مشکوک به ام اس confused
هنوز دفترچه بیمه ام رو دارم و اون روزها رو یادم نمیره Confused
هی هی هی هی Sad به خالم زنگیدم گفتم من ام اس دارم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گفت معلوم نیست که برو بابا بچه جان confused خلاصه که تا جواب ام آر آی اومد شد یک هفته و منم فهمیدم که بهله ما نیز ام اس دار شدیم .
اون روزا دکترم خیلی بی سواد بود و من با اینکه می دونستم همش به من می گفت : چرا واسه خودت تشخیص میدی ؟ angry3
یکی نبود بهش بگه آخه مرد حسابی من که اطرافم همه پزشکن و میدونم چی به چیه دیگه چرا با من تعارف می کنی تو ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ angry
کاش میشد خالم پزشکم باشه Sad حیف که با مهر اون به من دارو نمیدن sad2 و الا از دکترهای دیگه بهتر تر بودش love28
حالا که یک ساله خاص شدم تو خونه و اطراف و دوست و آشنا ...
تنها چیز بدی که واسم داشت این بود که وقتی پروژه می گیرم و روش کار می کنم چشام درد بدی میگیره و نمی تونم سریع کار رو تحویل بدم Confused
ولی بازم خداروشکر icon_question
Free chees is found on the mousetrap
To catch anything you want you must pay it's worth
 تشکر شده توسط : anaram , شفا یافته , ورپریده
#60
(2011/03/08, 10:41 PM)Sina نوشته است: سارا جون منم یه جورایی شبیه به فکرای تو داشتم البته شدیدتر
از بچگی هر وقت فامیل دور هم جمع میشد همه میگفتن سینا عموت چجوری میرقصه ؟؟ بابا بزرگ چجوری نماز میخونه ؟؟
حتی بابای عموم سکته کرده بود و صورتش یه طرفه بود که هروقت من و میدید بهم میگفت ادای من و دربیار ...smilingsmiling
تو مدرسه و دانشگاهم اینجوری بود ... هر استادی هر مسئولی هر دوستی بالاخره یه نوع راه رفتن و یه نوع خندیدن و بالاخره حرکات مربوط به خودش و داشت که همش و عین خودشون تقلید میکردم confused2confused2confused2 وای وای چه کاره بدی smilingsmiling
بالاخره روزی شد که یه طرف صورتم بی حس شد laughing3laughing3
دیگه شده بودم سوژه یه دانشگاه ... هنوزم بچه ها فکر میکردن دارم ادای کسی رو درمیارم
.....
دکتر نرفتم و بعد از یه مدت خود به خود درست شد
بعد از ۱ سال به خاطر بعضی مسائل بازم عود کرد و بازم صورتم یه طرفه شد ... اونم از نوع زوج و فرد
بازم دکتر نرفتیم و اینم بعد از یه مدت درست شد
بعد از یه مدت یکی از چشمام تار شد .... ولی اینم خود به خود درست شد .... راستش ایکی ثانیه به اون حالت عادت میکردم و یادم میرفت
بعد از یه مدت دیگه یکی از چشمام بیناییش رو از دست داد و یکیشم تار شد همراه دو بینی و سرگیجه و نون اضافی

دیگه آخرش رفتیم دکتر واسم ام آر آی نوشت ... رفتم دیدم واسه یک ماه بعد نوبت میدن ...
یک ماه بعد هم یادم رفت برم و کل علائم خود به خود درست شد
بعد یه روز نزدیک بیمارستان بودم که رفتم واسه ام آر آی و انداختن بیرون و گفتن خجالت بکش ۴ ماه از نوبتت گذشته

رفتم پارتی پیدا کردم و همون روز دوباره نوبت گرفتم و رفتم و اینجوری کردم :35::35::35:
دیگه بعدش و بی خیال ... معلومه دیگه رفتم پیش دکتر و گفت ام اس داری و ......... کلی قضایای دیگه
............
بعدش کلی برام پالس نوشتن که هیچکدومشون رو نرفتم ......... البته الان کوچکتریم مشکلی هم ندارم ...

عجب!!!بابا تو دیگه کی هستیconfused
 تشکر شده توسط : ورپریده
  
  •  قبلی
  • 1
  • ...
  • 4
  • 5
  • 6(current)
  • 7
  • 8
  • ...
  • 14
  • بعدی 




کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
9 مهمان