امروز یکی بهم گفت واااای بهار چند روزه دیگه مونده
میدونستم دقیقا چند روز و چند ساعت اما گفتم ووووول کن بابا!میدونی الان چقدر تجربه و اتفاقات نو داره براشون میفته...همین را عـــشق است!
آغاز به مردن می کنی
اگرهمیشه از یک راه تکراری بروی...
الان که نوشته های آقا علیرضا رو می خووندم یه حس جالبی بهم دست داد رفتم به چند سال پیش بعضی از کتابها رو وقتی می خوندم نویسندش اینقدر جالب همه چیز رو توصیف کرده بود که انگار فیلم داری نگاه می کنی
من هم الان با این نوشته، اتاقی که دوستان الان اونجا خوابیدن حتی دانشگاهی که رفتن وحتی سرایدار مهربان اونجا و دختر خانومی که جلوی دوربین نیامد و حتی بوی کرم زنیک اکسید را هم استشمام کردم خیلی عالی نوشته بود ممنون از اینهمه فداکاری امیدوارم با اینکار شما عزیزان دید جامعه نسبت به بیماری ام اس عوض بشه
2012/05/19, 11:56 PM (آخرین ویرایش در این ارسال: 2012/05/19, 11:57 PM، توسط Sina.)
(2012/05/19, 10:44 PM)MissB نوشته است: امروز یکی بهم گفت واااای بهار چند روزه دیگه مونده
میدونستم دقیقا چند روز و چند ساعت اما گفتم ووووول کن بابا!میدونی الان چقدر تجربه و اتفاقات نو داره براشون میفته...همین را عـــشق است!
مرسی بهار جان
واقعا تجربه های جالبیه ... به قول خودت عشق است
عکس انداختن با گوسفند ... ... عکس انداختن بالای تلفن عمومی ...
اوه اوه اونم چه تلفن عمومیییی ...
شما عکس رو ملاحظه بفرمایین
IMAG0205.jpg (اندازه: 14.71 KB / تعداد دفعات دریافت: 30)
من نمیدونم این واقعا تلفن بود یا نه ... یهو وسط بیابون ...
نه گوشی داشت نه کابل داشت .. حتی توی اون دور رو برا کابل تلفنی هم رد نمیشد که بهش وصل کنن ... یعنی اصلا از اینور خیابون کابل برق هم رد نشده بود ... شایدم دزد زده بود ... هم گوشی رو برده بود هم کل کابل و کابل های اینور خیابون رو ... ولی خدا قوت چون کل دکل ها رو هم کنده بود ... البته احتمال داره بی سیم بوده باشه که آقا دزده اون سیم ندارش رو هم دزدیده بود ...
من بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که مخابرات همچین تلفنی اینجا نمیکاره ... به احتمال زیاد کار دانشجویان هنر مجسمه سازی بود که برای پایان ترمشون این و درست کرده بودن
خلاصه بهار جان واقعا چه تجربه هایی ... من بازم از این تجربه های جالبم براتون مینویسم
تا بعد
... وقتی تبر به جنگل آمد ، درختان فریاد زدند و گفتند :نگاه کنید دسته اش از جنس ماست !!. ... 1213.2
امروز عصری به مامانم این موضوع رو گفتم
به خدا بچه ها انقد خوشحال شد و دعاتون کرد که فک نکنم منو تو این 23سال عمرم انقد دعا کرده باشه
در ضمن گفت بگم مرسی بچه ها که به همه ثابت میکنین ام اس هیچ کاری نمیتونه بکنه
دوستون داریم
مواظب خودتون باشین
زنـــــــــــــــــــــده ام با نفـــــــــــــــــــس تو...!