گفتم شاید بخواهین از دید “آدم های سالم” هم بشنوید. خوب من ام اس ندارم. این قضیه ای که تعریف میکنم ماله چندین سال پیش هست؛ زمانی که اطلاع عمومی جامعه راجع به ام اس خیلی کمتر بود. مثلا من تنها چیزی که ازش میدونستم، این بود که یکی از همسایه های خواهر شوهر خاله ام این بیماری را داشت. و این که این بیماری برای راه رفتن و دیدن مشکل ایجاد میکنه. و هزینه ی درمانش هم زیاد هست. و همین!
و قبل از نوشتن قصه ام این را هم بگم که من حافظه ی خوبی ندارم. ممکنه که بعضی نکات را اشتباه بگم یا فراموش کرده باشم. این موارد را بر من ببخشید.
خوب ما توی یکی از دانشگاه های خوب کشور دانشجو بودیم. هم کلاسی بودیم. حول و حوش بیست سالمون بود. من یه پسر کمی خجالتی و مؤدب بودم. اون پر از اعتماد به نفس، با هوش و با سر زبون بود. جز شاگرد خوب های کلاس هم بود. دوستش داشتم. ولی یه طوری احساس میکردم که انگار همیشه میخواهد من را عقب نگاه داره. یعنی وقتی باهاش بودم همه چیز خوب بود. شوخی، بازی، سر و صدا و این جور چیز ها. ولی مساله این بود که اصلا نمیشد گیرش آورد. خوب من فکر میکردم شاید ماله مذهبی بودنشه، و شاید مال محیط دانشکده ی ما بودش. دانشکده ی ما تعداد پسر ها چندین برابر تعداد دختر ها بود.
(البته یه تاثیر دیگه ای هم که داشت این بود که تعداد گزینه ها برای دختر ها زیاد بود)
خوب این وضعیت آسونی نیست. یعنی آدم نمیدونه که چی کار باید بکنه. و به خصوص به سال سوم و چهارم دانشگاه که میرسه، بیشتر حول میکنه. یعنی بعد از فارغ التحصیلی آدم نمیدونه که کجا خواهد بود.
برای همین کمکم با شدت بیشتری این خواست را دنبال کردم. به روش هایی که استفاده کردم افتخار نمیکنم. ولی خوب باید یه کاری میکردم. این وضع ادامه پیدا کرد تا اینکه یه روزکه فکر کنم خیلی دیگه گیر داده بودم، بهم گفت که ام اس داره. و ازم خواست دست از سرش بردارم. بهم گفت که اون قصد نداره که با هیچ کس باشه.
خیلی روزهای سختی بود. تا چند هفته فقط تو اتاقم مینشستم و گریه میکردم. جدا نمیدونستم که چی کار باید بکنم. رفتم پیش دو تا دکتر مغز و اعصاب. و اون ها بهم توضیح دادن که سیر این بیماری غیر قابل پیش بینی هست. و این که فارغ از حال امروزش، وضعیت آینده مشخص نیست. (بیشتره مریض های توی مطب هاشون هم دختر های جوون خوشگل بودن، که به ظاهر حالشون خوب بود.)
بعد از اون خیلی فکر کردم، و باز هم سعی کردم که باهاش صحبت کنم. بهم گفت، نگاه کن من آدم با عزت نفسی هستم؛ و نمیتونم تحمل کنم که کسی از سر دل رحمی برام کاری کنه. میدونم که در زندگی روز های سختی خواهد اومد که من مثل الان نخواهم بود. و اون روز ها برای اطرافیان هم سخته. و موقعی که بهم بگی که از مریضی من خسته ای یا من خیلی زحمت ایجاد میکنم برام خیلی سخت خواهد بود. من نمیخواهم چنین روزی را ببینم.
راست میگفت . مسئولیت زیادی بود. من میترسیدم. من یه پسر بیست ساله ای بودم که حتی یه روز هم روپای خودم نایستاده بودم. تو خونه ی مامانم زندگی میکردم و پول تو جیبی میگرفتم. با خودم فکر کردم اگه فردا روز پول دارو را نداشتم چی کار باید بکنم. اگه اون صبری که باید داشته باشم را نداشتم چی کار باید بکنم.
میدونم این حرف به نظر مخاطبین این جا خیلی معنی نده؛ یعنی بیشتر شما ها باید با همه ی این مشکلات در هر صورت مدارا کنید. شاید فرقش در انتخاب باشه. یعنی شما هیچ کدوم این شرایط را انتخاب نکردید. من میترسیدم و به خودم شک داشتم.
الان خیلی سال از اون روز ها گذشته. من هنوز هم به اون فکر میکنم. و هنوز هم دلم براش تنگ میشه. بعضی وقت ها ایمیل براش میزنم، ولی اون هیچ موقع جواب نمیده. یکی دو سال بعد از فارغ التحصیلی مون شنیدم که ازدواج کرده. از این که اون خوشحال بود، خوشحال بودم. ولی من هنوز هم دوستش داشتم. میدونم از نظر حرفه ای و تحصیلی موفقه الان. من هم وضعم بد نیست. ولی همچنان دل شکسته و غمگینم. بعد از اون خوشحالی برای همیشه رفت.
پی نوشت: جزییات زمان و مکان را عمدا حذف کردم برای حفظ ناشناسی. اگه هم شما باز توانستید تشخیص بدین شخصیت ها را، لطفا اون را اعلام نکنید.
و قبل از نوشتن قصه ام این را هم بگم که من حافظه ی خوبی ندارم. ممکنه که بعضی نکات را اشتباه بگم یا فراموش کرده باشم. این موارد را بر من ببخشید.
خوب ما توی یکی از دانشگاه های خوب کشور دانشجو بودیم. هم کلاسی بودیم. حول و حوش بیست سالمون بود. من یه پسر کمی خجالتی و مؤدب بودم. اون پر از اعتماد به نفس، با هوش و با سر زبون بود. جز شاگرد خوب های کلاس هم بود. دوستش داشتم. ولی یه طوری احساس میکردم که انگار همیشه میخواهد من را عقب نگاه داره. یعنی وقتی باهاش بودم همه چیز خوب بود. شوخی، بازی، سر و صدا و این جور چیز ها. ولی مساله این بود که اصلا نمیشد گیرش آورد. خوب من فکر میکردم شاید ماله مذهبی بودنشه، و شاید مال محیط دانشکده ی ما بودش. دانشکده ی ما تعداد پسر ها چندین برابر تعداد دختر ها بود.
(البته یه تاثیر دیگه ای هم که داشت این بود که تعداد گزینه ها برای دختر ها زیاد بود)
خوب این وضعیت آسونی نیست. یعنی آدم نمیدونه که چی کار باید بکنه. و به خصوص به سال سوم و چهارم دانشگاه که میرسه، بیشتر حول میکنه. یعنی بعد از فارغ التحصیلی آدم نمیدونه که کجا خواهد بود.
برای همین کمکم با شدت بیشتری این خواست را دنبال کردم. به روش هایی که استفاده کردم افتخار نمیکنم. ولی خوب باید یه کاری میکردم. این وضع ادامه پیدا کرد تا اینکه یه روزکه فکر کنم خیلی دیگه گیر داده بودم، بهم گفت که ام اس داره. و ازم خواست دست از سرش بردارم. بهم گفت که اون قصد نداره که با هیچ کس باشه.
خیلی روزهای سختی بود. تا چند هفته فقط تو اتاقم مینشستم و گریه میکردم. جدا نمیدونستم که چی کار باید بکنم. رفتم پیش دو تا دکتر مغز و اعصاب. و اون ها بهم توضیح دادن که سیر این بیماری غیر قابل پیش بینی هست. و این که فارغ از حال امروزش، وضعیت آینده مشخص نیست. (بیشتره مریض های توی مطب هاشون هم دختر های جوون خوشگل بودن، که به ظاهر حالشون خوب بود.)
بعد از اون خیلی فکر کردم، و باز هم سعی کردم که باهاش صحبت کنم. بهم گفت، نگاه کن من آدم با عزت نفسی هستم؛ و نمیتونم تحمل کنم که کسی از سر دل رحمی برام کاری کنه. میدونم که در زندگی روز های سختی خواهد اومد که من مثل الان نخواهم بود. و اون روز ها برای اطرافیان هم سخته. و موقعی که بهم بگی که از مریضی من خسته ای یا من خیلی زحمت ایجاد میکنم برام خیلی سخت خواهد بود. من نمیخواهم چنین روزی را ببینم.
راست میگفت . مسئولیت زیادی بود. من میترسیدم. من یه پسر بیست ساله ای بودم که حتی یه روز هم روپای خودم نایستاده بودم. تو خونه ی مامانم زندگی میکردم و پول تو جیبی میگرفتم. با خودم فکر کردم اگه فردا روز پول دارو را نداشتم چی کار باید بکنم. اگه اون صبری که باید داشته باشم را نداشتم چی کار باید بکنم.
میدونم این حرف به نظر مخاطبین این جا خیلی معنی نده؛ یعنی بیشتر شما ها باید با همه ی این مشکلات در هر صورت مدارا کنید. شاید فرقش در انتخاب باشه. یعنی شما هیچ کدوم این شرایط را انتخاب نکردید. من میترسیدم و به خودم شک داشتم.
الان خیلی سال از اون روز ها گذشته. من هنوز هم به اون فکر میکنم. و هنوز هم دلم براش تنگ میشه. بعضی وقت ها ایمیل براش میزنم، ولی اون هیچ موقع جواب نمیده. یکی دو سال بعد از فارغ التحصیلی مون شنیدم که ازدواج کرده. از این که اون خوشحال بود، خوشحال بودم. ولی من هنوز هم دوستش داشتم. میدونم از نظر حرفه ای و تحصیلی موفقه الان. من هم وضعم بد نیست. ولی همچنان دل شکسته و غمگینم. بعد از اون خوشحالی برای همیشه رفت.
پی نوشت: جزییات زمان و مکان را عمدا حذف کردم برای حفظ ناشناسی. اگه هم شما باز توانستید تشخیص بدین شخصیت ها را، لطفا اون را اعلام نکنید.