در شب سرد زمستانی
کورهی خورشید هم، چون کورهی گرم چراغ من نمیسوزد
و به مانند چراغ من
نه میافروزد چراغی هیچ
نه فروبسته به یخ، ماهی که از بالا میافروزد.
من چراغم را در آمدرفتن همسایهام افروختم در یک شب تاریک
و شب سرد زمستان بود،
باد میپیچید با کاج،
در میان کومهها خاموش
گم شد او از من جدا زین جادهی باریک
و هنوزم قصه بر یاد است
وین سخن آویزهی لب:
«که میافروزد؟ که میسوزد؟
چه کسی این قصه را در دل میاندوزد؟»
در شب سرد زمستانی
کورهی خورشید هم چون کورهی گرم چراغ من نمیسوزد.
نیما یوشیج
چراغ دل شما هم مثل چراغ نیما از خورشید گرم تر وپرحرارت تره...
کورهی خورشید هم، چون کورهی گرم چراغ من نمیسوزد
و به مانند چراغ من
نه میافروزد چراغی هیچ
نه فروبسته به یخ، ماهی که از بالا میافروزد.
من چراغم را در آمدرفتن همسایهام افروختم در یک شب تاریک
و شب سرد زمستان بود،
باد میپیچید با کاج،
در میان کومهها خاموش
گم شد او از من جدا زین جادهی باریک
و هنوزم قصه بر یاد است
وین سخن آویزهی لب:
«که میافروزد؟ که میسوزد؟
چه کسی این قصه را در دل میاندوزد؟»
در شب سرد زمستانی
کورهی خورشید هم چون کورهی گرم چراغ من نمیسوزد.
نیما یوشیج
چراغ دل شما هم مثل چراغ نیما از خورشید گرم تر وپرحرارت تره...
به اندوه خود لبخند بزن...