2015/02/03, 12:23 AM
من اولین بار که دچار حمله شدم و هنوز بیماریمو نمیدونستم، تو خونه پالس تراپی شدم. هر روز کلی آدم برا ملاقاتم میومدن. مادر شوهر و خواهر شوهرام زیاد میومدن. بعدش که فهمیدم بیماریمو دیگه صداشو درنیاوردم ولی فکر کنم همه خودشون فهمیدنو به روشون نیاوردن.جدیدا مادر شوهر هی تو صحبتاش پای ام اسو میکشه وسط.مثلا یهویی میگه فلفل زیاد بخورید ام اس نگیرید.یا میگه خیلی فیلم طلا و مسو دوست دارم.یا فلانی ام اس داره و ... .راستش برام اهمیتی نداره بدونن. و حتی حاضرم خودم بهشون بگم. از تیکه پرونی خوشم نمیاد. در مورد همسرم هم میتونم بگم آدم کم تحملیه و اونقدر ادا درمیاره و آه میکشه که من ترجیح میدم خودم تنها کارامو بکنم. تنها برم آمپول بزنم.حالم بد باشه صدامو درنیارم.دکتر تهنایی برم. طوری که اون آب تو دلش تکون نخوره و اصلا حس نکنه من بیمارم. گاهی دلم میخواد بزارمو برم. ولی بخاطر خانوادم و جامعه فعلا کوتاه میام....فقط اینجا ممکنه کسی حال منو بفهمه وقتی میبینم دوستم برا یه سرماخوردگی ساده چقدر خودشو لوس میکنه و شوهرش چقدر نازشو میکشه و من چه شبهایی که از درد عوارض آمپول به خودم پیچیدم ولی صدامو درنیاوردم که شوهرم نفهمه!