•  قبلی
  • 1
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9(current)
  • 10
  • 11
  • ...
  • 35
  • بعدی 
امتیاز موضوع:
  • 9 رأی - میانگین امیتازات : 3.22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
وقتی فهمیدین ام اس دارین چه احساسی پیدا کردین؟(و کی بهتون گفت)
#81
حس تلاش برای دونستن و فرار از حقیقت چالش عجیب و در عین حال جالبیه...
اولی نیاز به آمادگی داره و دومی ترس
وقتی بعد از مدتها دکتر رفتن و آزمایش دادن بیماری آدم رو تشخیص می دن حس عجیبیه
از یه طرف ناراحت که از این به بعد "چه؟" و از یکسو خوشحال که از دوراهی و تردید رها شدم.
و حالا با دو حس دیگر طرفی: تسلیم و مبارزه
وقتی در کشاکش این دو حس قرار گرفتم یاد کتابهای "جک لندن" افتادم.
و در آخر تصمیم گرفتم.
اما به قول دوستی: زندگی کردن با یه بیماری که درمان قطعی نداره و آیندش نا معلومه مثل زندگی کردن روی خط زلزله است، ممکنه هیچ وقت زلزله نیاد اما مطمئناً باید آمادگی کامل داشت.

नियंत्रण अपने भाग्य को या किसी और होगा.

Jack Welch
 تشکر شده توسط : N00shin , maedeh , farkhonde , zenith , rana , eglantine
#82
(2011/10/18, 02:47 PM)فرناز نوشته است: من خودم دعوتش کردم سال 80 چون مادر دوستم این بیماری داشت بهم تلقین میشد هی مقایسه کردم الکی ام ار ای دادم تاااااااااااا84 دعوتمو پذیرفت.angry2من اول 2بینی داشتم.روزی که دکتر مهر تایید رازد با مادر وهمسرم بودم.یادمه گیج شدم. از 4تاپله اقتادم نشستم به گریه کردن.1دختری همراه مادرش اومد باهام حرف زد گفت اولش برات سخته من4سال مریضم الانم خوبم دارم میرم سینما.اون موقع به حقیقت حرفش نرسیدم.ولی الان منم میگم هیچ چیزی نیست.مثل صدهامریضی دیگه.حالام مهمونم هنوز پیشمهlaughing3laughing3laughing3N_aggressive (35)N_aggressive (35)N_aggressive (35)

بخدا سخت نگیرید.party0048.gifparty0048.gif
[ثبت احوال در شناسنامه ام همه چیز را ثبت کرده است جز احوالم را .. !![
 تشکر شده توسط : maedeh , farkhonde , eglantine
#83
من يه دكتر جووون بهم گفت اسمشم يادم نيست ااااااااااااااااه تازه گفت خوبم نميشي انقدر گريه كردممممممممممم اما الان كه خوبم بي ادب منو ناراحت كرد ولي خداييش خوشگل بودا خاك تو سرررررررررررم:»)))))))))))))
درست متر کن ! آدم ها هم قد خودشان اند ، نه هم قد تصورات توHeart
 تشکر شده توسط : maedeh , farkhonde , شب آرامش , eglantine
#84
سلام باران جان من هم مثل شما هستم اصلا نمی خوام قبول کنم که دارم مگه هر پلاکی میشه ام اس!!!!!!!!الان یک سال است آمپول میزنم میترسم بزارم کنار ولی دکتر های مختلف رفتم ونظراشونو پرسیدم میگن چند سال باید بزنم یکی که میگفت تا آخر عمر.......حالا البته تا آخر عمر هم معلوم نیست چقدر باشه؟؟؟؟؟؟؟؟
سرنوشت را کی توان از سر نوشت......
 تشکر شده توسط : baran , maedeh , farkhonde , eglantine
#85
وقتی بعد از 1 سال تازه فهمیدن که ام اس دارم تازه یک نفس به راحتی کشیدم.party0048.gifهمش فکر می کردم که چه مریضی ناشناخته ای گرفتم که قابل تشخیص نیست؟

این قافله عمر عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب می گذرد
 تشکر شده توسط : maedeh , farkhonde , nanaz , rana , eglantine
#86
برای من خیلی جالب بود چون اولش بهم گفتن یه بیماریه عفونیه تو خونت و مغزت
بعدش گفتن ام اسه
من هم که شناخت داشتم از ام اس راحت قبول کردم
من شناختم از ام اس با شهرزاد(فارس -کاربر شیطون) بود که یکی از دوستامه
راحت تر درک کردمicon_question
زندگی سه چیزش خوبه:ندونی و دعات کنن؛نبینی و نگا کنن؛نباشی و یادت کنن...icon_question
 تشکر شده توسط : شهرزاد , maedeh , farkhonde , eglantine
#87
من یه روز مثل خیلی از مردم نمیدونستم ام اس چیه..خودم از طریق نت فهمیدم ام اس دارم و دکتر تایید کرد.دنیا رو تموم شده میدیدم واسه خودمsad2 اما حالا خوشبخت تر از من وجود نداره smiling
به یاد آرزوهایم سکوتی میکنم بالاتر از فریاد..
 تشکر شده توسط : شهرزاد , maedeh , nazanin200312 , farkhonde , شب آرامش , eglantine
#88
خوشحالم ایشاله همیشه خوشحال و خوشبخت باشیfoodanddrink

منم عین آرزو هیچکسی بهم توضیح نداد از اینترنت فهمیدمaloofandbored
فعلا سکوت را برگزیدیم ............
 تشکر شده توسط : maedeh , farkhonde , arezooo82 , eglantine
#89
اون روز وقتی دکتر صحرائیان ام آر آی منو دید و بهم گفت که ام اس دارم تا یکی دو روز کاملا گیج بودم و اصلا باور نمیکردم!
وقتی تو بیمارستان ازم می پرسیدن چرا بستری شدی میگفتم نمیدونم! و همش اسم ام اس رو از رو بردی که بالا سرم بود پاک میکردم!!!laughing3
خدایا دستم به آسمانت نمی رسد
اما....
تو که دستت به زمین می رسد بلندم کن....
 تشکر شده توسط : maedeh , farkhonde , eglantine
#90
من اردیبهشت 89 تاری دید خفیف داشتم . ام آر آی هم نرمال بود . دکترم بهم پردنیزولون خوراکی داد . یگماه خوردم خوب شدم .
دیگه رها شد تا تیر 90 که دوباره تاری دید شدی پیدا کردم و این بار دکتر چشمم بهم گفت باید بستری بشی. من تا بستری بودم نمیدونستم بیماریم چیه . پرستارا هم چیزی بهم نمگفتن . بعد از بیمارستان معرفی شدم به دکتر مغز و اعصابم . با همسرم رفتم پیشش. بهم گفت برات دارو مینویسم ! من گفتم برای چی ؟ بیماریم چیه ؟ گفت چیزی نیست . من چون توی نت علایم بیماریمو سرچ کرده بودم میدونستم شاید ام اس باشه . بهش گفتم ام اسه . دکترم مرد و زنده شد تا گفت بله .
کلی گریه کردم که بهم گفت اینجوری بدتر میشی .
بعدم 2 تا دکتر توی تهران دیدم . یکیشون گفت ام اس نداری. منم خوشحال شدم .
اما اون یکی گفت داری. منم پذیرفتمش و رفتم پیش همون دکتر اولم .
3-4 ماه داغون بودم . از همه چی بریدم. کار درس ... اما الان خوبممممممممممممم.تاری دیدمم هم خوب شده . دوباره کار و درس و فعالیتهامو شروع کردم و روحیم توپه .
هنوز که هنوزه همسرم بهم میگه تو چیزیت نیست . ام اس چیه ؟ اما هر هفته با هم میریم آمپولمو میزنم . برای محکم کاری .
میدونم بزودی هممون خوب میشیم . زود زود درمان قطعیش پیدا میشه .
این بود انشای من درباره خودم و خودش N_aggressive (35)
نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی
تا در میکده شادان و غزل خوان بروم
 تشکر شده توسط : maedeh , nazanin200312 , farkhonde , nazii , nanaz , eglantine , BABA
  
  •  قبلی
  • 1
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9(current)
  • 10
  • 11
  • ...
  • 35
  • بعدی 




کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
4 مهمان