2013/03/22, 12:06 PM
[/color][/b]
msmadar.jpg (اندازه: 59.21 KB / تعداد دفعات دریافت: 13)
«من یک نوجوان معمولی هستم. اگرچه مادرم مرتب میگوید: «ژاکوب، تو خارقالعاده هستی. ازاینرو طبق تعاریف موجود در فرهنگ لغات، من چیزی فراتر از آنچه باید باشم، هستم؛ زیرا مادر من به اماس مبتلاست. بیماری که به مغز و ستونفقرات حمله میکند. گاهی اوقات، من کارهایی انجام میدهم که شاید به نظر دیگران اندکی شگفتانگیز باشد.»
هر روز نهتنها برای مادرم، بلکه برای تکتک اعضای خانواده با چالشی جدید همراه است. او گاهی اوقات نمیتواند خم شود و اشیایی را که روی زمین انداخته است، بردارد. پس من برایش این کار را انجام میدهم. همچنین کارهایی مثل خارجکردن ویلچرش از ماشین، اطمینانخاطر از شارژ باتری ویلچرش قبل از خروج از منزل و رفتن به جاهایی که دوست دارد، را من بر عهده دارم.
همۀ لوازمی را که باید در داخل ماشینش داشته باشد، برایش آماده میکنم. حتی آب خنک برای پایین نگهداشتن دمای بدنش را هم فراموش نمیکنم. درحقیقت، من هر کاری که برایش لازم باشد را انجام میدهم؛ زیرا میدانم زمانی درخواست کمک میکند که احساس ضعف دارد یا بسیار تلاش کرده تا خودش آن کار را انجام بدهد، اما نتوانسته است.
مادرم به نظر خوشحال میرسد، اما گاهی اوقات نمیتوانم درک کنم با چنین شرایطی چطور میتواند احساس خوبی داشته باشد. بدن او هر لحظه انگار در آتش است، باوجوداین هرگز شکایتی نمیکند. به نظر من این روش بهتر از بداخلاق بودن است. ما نمیدانیم وضعیت او بهتر یا بدتر خواهد شد. ممکن است شرایط در آینده بهتر شود یا حتی روبه وخامت برود، اما او اکنون، همچنان میتواند غذای من را آماده، از گربۀ خانگیمان مراقبت کند و مرا به مکانهایی ببرد که دوست دارم. حتی هنگامی که حالش خوب به نظر نمیرسد نیز به دوستان و اطرافیانمان اجازه میدهد به دیدنمان آیند.
مادر من فقط زمانی بدخلق میشود که من بهموقع آمادۀ مدرسه رفتن نمیشوم. در این مواقع، سریع وسایلم را جمع میکنم و آمادۀ رفتن میشوم یا هنگامی که مادرم بعد از صرف شام مشغول تمیزکردن آشپزخانه است و زود خسته میشود، به او در کارهایش کمک میکنم تا زودتر به پایان رسند.
مادرم بیشتر اوقات به من میگوید: «ژاکوب، تو در مقایسه با سایر همسن و سالانت مسئولیتهای زیادی برعهده داری.» بیماری مادرم به من آموخته که اگرچه وظایف زیادی برعهده دارم، اما میتوانم بهخوبی از عهدۀ آنها برآیم و همۀ اینها به دلیل نگرش مثبت مادرم است. به همین دلیل فکر میکنم که هر دو ما خارقالعاده هستیم!»
ژاکوب، دانشآموز مدرسه وینستون، سال گذشته این مقاله را به منزلۀ یک تکلیف مدرسه نوشت. نام مقالۀ او این بود: «بزرگترین چالش من در زندگی چیست؟» مادر او، کیتی رنتز مونتزل، ۲۲سال پیش به اماس مبتلا شد. پدر و پدربزرگ کیتی نیز به این بیماری مبتلا بودند. آنها در دالاس تگزاس زندگی میکنند.
خارق العاده کیست؟
[b][color=#FF0000]msmadar.jpg (اندازه: 59.21 KB / تعداد دفعات دریافت: 13)
«من یک نوجوان معمولی هستم. اگرچه مادرم مرتب میگوید: «ژاکوب، تو خارقالعاده هستی. ازاینرو طبق تعاریف موجود در فرهنگ لغات، من چیزی فراتر از آنچه باید باشم، هستم؛ زیرا مادر من به اماس مبتلاست. بیماری که به مغز و ستونفقرات حمله میکند. گاهی اوقات، من کارهایی انجام میدهم که شاید به نظر دیگران اندکی شگفتانگیز باشد.»
هر روز نهتنها برای مادرم، بلکه برای تکتک اعضای خانواده با چالشی جدید همراه است. او گاهی اوقات نمیتواند خم شود و اشیایی را که روی زمین انداخته است، بردارد. پس من برایش این کار را انجام میدهم. همچنین کارهایی مثل خارجکردن ویلچرش از ماشین، اطمینانخاطر از شارژ باتری ویلچرش قبل از خروج از منزل و رفتن به جاهایی که دوست دارد، را من بر عهده دارم.
همۀ لوازمی را که باید در داخل ماشینش داشته باشد، برایش آماده میکنم. حتی آب خنک برای پایین نگهداشتن دمای بدنش را هم فراموش نمیکنم. درحقیقت، من هر کاری که برایش لازم باشد را انجام میدهم؛ زیرا میدانم زمانی درخواست کمک میکند که احساس ضعف دارد یا بسیار تلاش کرده تا خودش آن کار را انجام بدهد، اما نتوانسته است.
مادرم به نظر خوشحال میرسد، اما گاهی اوقات نمیتوانم درک کنم با چنین شرایطی چطور میتواند احساس خوبی داشته باشد. بدن او هر لحظه انگار در آتش است، باوجوداین هرگز شکایتی نمیکند. به نظر من این روش بهتر از بداخلاق بودن است. ما نمیدانیم وضعیت او بهتر یا بدتر خواهد شد. ممکن است شرایط در آینده بهتر شود یا حتی روبه وخامت برود، اما او اکنون، همچنان میتواند غذای من را آماده، از گربۀ خانگیمان مراقبت کند و مرا به مکانهایی ببرد که دوست دارم. حتی هنگامی که حالش خوب به نظر نمیرسد نیز به دوستان و اطرافیانمان اجازه میدهد به دیدنمان آیند.
مادر من فقط زمانی بدخلق میشود که من بهموقع آمادۀ مدرسه رفتن نمیشوم. در این مواقع، سریع وسایلم را جمع میکنم و آمادۀ رفتن میشوم یا هنگامی که مادرم بعد از صرف شام مشغول تمیزکردن آشپزخانه است و زود خسته میشود، به او در کارهایش کمک میکنم تا زودتر به پایان رسند.
مادرم بیشتر اوقات به من میگوید: «ژاکوب، تو در مقایسه با سایر همسن و سالانت مسئولیتهای زیادی برعهده داری.» بیماری مادرم به من آموخته که اگرچه وظایف زیادی برعهده دارم، اما میتوانم بهخوبی از عهدۀ آنها برآیم و همۀ اینها به دلیل نگرش مثبت مادرم است. به همین دلیل فکر میکنم که هر دو ما خارقالعاده هستیم!»
ژاکوب، دانشآموز مدرسه وینستون، سال گذشته این مقاله را به منزلۀ یک تکلیف مدرسه نوشت. نام مقالۀ او این بود: «بزرگترین چالش من در زندگی چیست؟» مادر او، کیتی رنتز مونتزل، ۲۲سال پیش به اماس مبتلا شد. پدر و پدربزرگ کیتی نیز به این بیماری مبتلا بودند. آنها در دالاس تگزاس زندگی میکنند.
همیشه سختترین نمایش به بهترین بازیگر تعلق داره شاکی سختیهای دنیا نباش شاید تو بهترین بازیگر خدایی....!!!!!!!!!