امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امیتازات : 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
تجربه ی کسی که ام اس ندارد.
#1
گفتم شاید بخواهین از دید “آدم های سالم” هم بشنوید. خوب من ام اس ندارم. این قضیه ای که تعریف میکنم ماله چندین سال پیش هست؛ زمانی که اطلاع عمومی جامعه راجع به ام اس خیلی کمتر بود. مثلا من تنها چیزی که ازش میدونستم، این بود که یکی از همسایه های خواهر شوهر خاله ام این بیماری را داشت. و این که این بیماری برای راه رفتن و دیدن مشکل ایجاد میکنه. و هزینه ی درمانش هم زیاد هست. و همین!
و قبل از نوشتن قصه ام این را هم بگم که من حافظه ی خوبی ندارم. ممکنه که بعضی نکات را اشتباه بگم یا فراموش کرده باشم. این موارد را بر من ببخشید.
خوب ما توی یکی از دانشگاه های خوب کشور دانشجو بودیم. هم کلاسی بودیم. حول و حوش بیست سالمون بود. من یه پسر کمی خجالتی و مؤدب بودم. اون پر از اعتماد به نفس، با هوش و با سر زبون بود. جز شاگرد خوب های کلاس هم بود. دوستش داشتم. ولی یه طوری احساس میکردم که انگار همیشه میخواهد من را عقب نگاه داره. یعنی وقتی باهاش بودم همه چیز خوب بود. شوخی، بازی، سر و صدا و این جور چیز ها. ولی مساله این بود که اصلا نمیشد گیرش آورد. خوب من فکر میکردم شاید ماله مذهبی بودنشه، و شاید مال محیط دانشکده ی ما بودش. دانشکده ی ما تعداد پسر ها چندین برابر تعداد دختر ها بود.
(البته یه تاثیر دیگه ای هم که داشت این بود که تعداد گزینه ها برای دختر ها زیاد بود)
خوب این وضعیت آسونی نیست. یعنی آدم نمیدونه که چی کار باید بکنه. و به خصوص به سال سوم و چهارم دانشگاه که میرسه، بیش‌تر حول میکنه. یعنی بعد از فارغ التحصیلی آدم نمیدونه که کجا خواهد بود.
برای همین کمکم با شدت بیش‌تری این خواست را دنبال کردم. به روش هایی که استفاده کردم افتخار نمیکنم. ولی خوب باید یه کاری میکردم. این وضع ادامه پیدا کرد تا اینکه یه روزکه فکر کنم خیلی دیگه گیر داده بودم، بهم گفت که ام اس داره. و ازم خواست دست از سرش بردارم. بهم گفت که اون قصد نداره که با هیچ کس باشه.
خیلی روزهای سختی بود. تا چند هفته فقط تو اتاقم مینشستم و گریه میکردم. جدا نمیدونستم که چی کار باید بکنم. رفتم پیش دو تا دکتر مغز و اعصاب. و اون ها بهم توضیح دادن که سیر این بیماری غیر قابل پیش بینی هست. و این که فارغ از حال امروزش، وضعیت آینده مشخص نیست. (بیش‌تره مریض های توی مطب هاشون هم دختر های جوون خوشگل بودن، که به ظاهر حالشون خوب بود.)

بعد از اون خیلی فکر کردم، و باز هم سعی کردم که باهاش صحبت کنم. بهم گفت، نگاه کن من آدم با عزت نفسی هستم؛ و نمی‌تونم تحمل کنم که کسی از سر دل رحمی برام کاری کنه. میدونم که در زندگی روز های سختی خواهد اومد که من مثل الان نخواهم بود. و اون روز ها برای اطرافیان هم سخته. و موقعی که بهم بگی که از مریضی من خسته ای یا من خیلی زحمت ایجاد میکنم برام خیلی سخت خواهد بود. من نمیخواهم چنین روزی را ببینم.
راست میگفت . مسئولیت زیادی بود. من میترسیدم. من یه پسر بیست ساله ای بودم که حتی یه روز هم روپای خودم نایستاده بودم. تو خونه ی مامانم زندگی میکردم و پول تو جیبی میگرفتم. با خودم فکر کردم اگه فردا روز پول دارو را نداشتم چی کار باید بکنم. اگه اون صبری که باید داشته باشم را نداشتم چی کار باید بکنم.
میدونم این حرف به نظر مخاطبین این جا خیلی معنی نده؛ یعنی بیش‌تر شما ها باید با همه ی این مشکلات در هر صورت مدارا کنید. شاید فرقش در انتخاب باشه. یعنی شما هیچ کدوم این شرایط را انتخاب نکردید. من میترسیدم و به خودم شک داشتم.
الان خیلی سال از اون روز ها گذشته. من هنوز هم به اون فکر میکنم. و هنوز هم دلم براش تنگ میشه. بعضی وقت ها ایمیل براش میزنم، ولی اون هیچ موقع جواب نمیده. یکی دو سال بعد از فارغ التحصیلی مون شنیدم که ازدواج کرده. از این که اون خوشحال بود، خوشحال بودم. ولی من هنوز هم دوستش داشتم. میدونم از نظر حرفه ای و تحصیلی موفقه الان. من هم وضعم بد نیست. ولی همچنان دل شکسته و غمگینم. بعد از اون خوشحالی برای همیشه رفت.
پی نوشت: جزییات زمان و مکان را عمدا حذف کردم برای حفظ ناشناسی. اگه هم شما باز توانستید تشخیص بدین شخصیت ها را، لطفا اون را اعلام نکنید.
 تشکر شده توسط : glassheart , پروانه , hamid
#2
سلام دوست عزیزicon_question
میخوام بگم شما یا من یا هرکس دیگه وقتی چنین شرایطی و تجربه کنه ممکنه مدام دنبال جواب و چراهای تو ذهنش باشه و جوابش سه تا چیز باشه
اینکه شاید علاقه یکطرفه بوده چون اگه دوطرفه می بود باهم مینشستیم راه حلی پیدا میکردیم و هم و از دست نمیدادیم
شاید خیلی عاشقم بوده که انتخاب کرد منو نداشته باشه تا رنج نکشم
و جواب سوم اینکه منطقی تصمیم گرفت کسی و برا زندگی داشته باشه که دلش قرص باشه
اما دوست عزیز همه این چراها و فکرها مثل پازلی که گاهی کنارهم چیدنش سخت میشه ادم و خسته میکنه شما نباید غمگین باشید حتی دیگه نباید بهش فکر کنید هرکسی داستان زندگی خودش و مینویسه ادم وقتی چشم به دری میدوزه که بسته شده افسرده و ناامید میشه و درهایی که به روش باز میشه و نمیبینه ..

همه ماها یه جایی تو زندگیمون کسی و جا گذاشتیم یا جا گذاشته شدیم ولی نباید بخاطر دلیل و علتش همونجا سالها درجا بزنیم
کسهایی که MS دارن براشون تصميم گیری اینقدر راحت نیست چه عاشق کسی باشن چه نباشن icon_question
لطفا این حرفهای منو بحساب نصیحت نگیرید
ادمهای سالم و هم درک میکنیم ترس و نگرانی هاشون و حتی دیدن حال ناخوش شریک زندگی ادم کار اسونی نیست در کل ازدواج یک تعهد سنگینه که دو نفر باید بگیرن چه بیمار چه سالم icon_question
در این خاک, در این خاک
در این مزرعه ی پاک
به جز عشق, به جز مهر
دگر بذر, نَکاریم...!
 تشکر شده توسط : obria_123
#3
مرسی پروانه خانوم.
حق با تو هست. من میدونم برای اون خیلی سخت تر از من هم بوده. و این را هم یادم نمیره که بیست سال مون بود. و کم تجربه بودیم در زندگی.
دنبال مقصر نمیگردم. از کسی هم عصبانی نیستم. فقط دلم براش خیلی تنگ میشه.
 تشکر شده توسط : پروانه , glassheart
#4
اعتراف میکنم فعلا برا دلتنگی درمانی پیدا نشده Confused جز نقاب های تظاهر به لبخندconfused2امیدوارم زمان تسکین مناسبی برا حالتون باشهagreement2
در این خاک, در این خاک
در این مزرعه ی پاک
به جز عشق, به جز مهر
دگر بذر, نَکاریم...!
 تشکر شده توسط : obria_123 , glassheart
#5
پروانه راستی جواب سوال را نگفتی! گزینه ی صحیح کدام بود؟sad2
(ممکنه مدام دنبال جواب و چراهای تو ذهنش باشه و جوابش سه تا چیز باشه icon_cry)
#6
اون سئوال نبود و حرفهای منم شایدها بود و مثالی برا اینکه تو اینجور موارد برای همه ، چراهای زیادی به جون ادم خوره میندازه که فقط روح و جسم ادم و ناتوان میکنه confused
جوابم به پرسش شما یه قضاوت نشناخته میشه و ذهن و روح شما رو درگیر تر ...
دوستانه بگم نه بعنوان نصیحت ؛ ربطی به سالم یا بیمار بودن نداره ما باید سرنوشت و قبول و به انتخاب های افرادی که دوستشون داریم احترام بزاریم چون اگه قرار باشه دنبال جوابهایی باشیم برا افرادی که تو زندگی ما رو رد میکنند اصلا نمیتونیم افرادی و ببینیم که ما رو قبول میکنند ....
احساس لذت از زندگی و خوشبختی و از خودتون دریغ نکنید
مطمئن باشید هرکسی سهمی داره و وقتی روزی برسه که با شخصی احساس های مشترکی و تجربه کنید به گذشته اتون نگاه متفاوتی خواهید داشت icon_question
در این خاک, در این خاک
در این مزرعه ی پاک
به جز عشق, به جز مهر
دگر بذر, نَکاریم...!
  


موضوع های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  یک تجربه شخصی از نقش تابستان در تشدید خستگی ArashFN 2 1,252 2024/10/08, 11:42 AM
آخرین ارسال: mo.gh
  تجربه شخصي - چرایی ابتلا به ام اس aztab 432 299,282 2020/02/11, 09:40 PM
آخرین ارسال: زهراخانم
  بيان تجربه ها در مورد نظريه دكتر زامبوني kaj 55 44,912 2017/01/22, 06:00 PM
آخرین ارسال: Aydanima
  چه مدت زمانی طول کشید که از زمان تشخیص cis حمله دوم رو تجربه کنید prosperity 7 9,565 2014/11/12, 11:25 PM
آخرین ارسال: prosperity



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
2 مهمان

علت بوجود آمدن بیماری ام اس چیست