سلام! من ديشب تزريق دومم رو انجام دادم. حالم خيلي خوب نبود. البته كلا خيلي خجسته با ام اس برخورد مي كنم. ديشب يعني در واقع امروز صبح حسم رو نوشتم. شايد خوشايند نباشه اما گفتم تو صفحه انجمن شير كنم!
ساعت 12 شب بود. درست 12 شب. درست دوازدهمین ضربه ساعت. همانی که «فرشته نجات» به سیندرلا گفته بود:« این معجزه رو باطل میکنه و همه چیز به حال عادی بر میگرده!» معجزه من هم با دوازدهمین ضربه باطل شده بود. درد آمد. بیامان. نفسگیر. بدتر از شب تزریق اول. این بار تهوع هم داشت. هی سعی میکردم به خودم بگویم:« آروم باش! اینا همش توهمه! مثل تریس «دایورجنت». الان واقعا درد نداری! به اونائی فکر کن که بدترش رو دارن! واقعیش رو! خوب میشی! بذار این طوفان بخوابه! چند ساعت بیشتر نیست!» اما درد واقعی بود. واقعیتر از توهم «تریس» در « دایورجنت». آمدم توی اتاق انباری به قول زهره. دراز کشیدم رو به کتابهایم. رو به « آنی او گرین گیبلز». فکر کردم موقع خواندنش برای بار اول زندگی چقدر زیبا بود. درد واقعی بود. بد تر از بار قبل. شاید هم حال خودم در طول روز بدتر بار قبل بود. آمپول را که زدم به قسمت میانی عضلهی سمت چپ شکم، اینقدر ترسیده بودم و اینقدر عضله را سفت گرفته بودم که سوزن نازکش به سختی رفت توی بافت. ترسیده بودم انگار و اشک خانه کرد توی چشمم. شب قبل از دیروز هم روزگار سختی داشتم. تمام دیشب، وقت مبارزه با درد، وقت درهم و برهم شدن واقعیت و خیال، دلم میخواست اطرافیانم به جای گفتن :« چیزی نیست! اینکه مریضی مهمی نیست! به فلانی و بهمانی نگاه کن که در حال مرگند اما انگار نه انگار! تو فقط قرار است آمپول بزنی!» حرف دیگری بزنند. یعنی دوست داشتم کسی از جائی بیاید، کنارم بنشیند و بگوید:« مریضی تو مهم است! حق داری ناراحت باشی و نگران! گریه کن! زیاد! مریضی تو مهم است برای ما و خودت!یعنی باید مهم باشد...» بگذارد من توی بغلش گریه کنم و دیگر قوی نباشم. دیگر قوی نباشم و یکی دیگر بیاید من را دلداری بدهددیگر نگران حال ح. نباشم که اگر من گریه کنم از ناراحتی چه بر سرش میآید. اما حتی در تمام آن لحظات هم میدانستم این حالم به خاطر جادوی شب است. صبح که بشود خوب میشوم و قوی! خوب میشوم و قوی!.
نتيجه ميگيريم كه « تزريق اوليها» لطفا عضله رو براي حمايت از ورود سوزن سرنگ خيلي محكم نگيريد كه معجزهي فرشتهي نجات باطل ميشه!
ساعت 12 شب بود. درست 12 شب. درست دوازدهمین ضربه ساعت. همانی که «فرشته نجات» به سیندرلا گفته بود:« این معجزه رو باطل میکنه و همه چیز به حال عادی بر میگرده!» معجزه من هم با دوازدهمین ضربه باطل شده بود. درد آمد. بیامان. نفسگیر. بدتر از شب تزریق اول. این بار تهوع هم داشت. هی سعی میکردم به خودم بگویم:« آروم باش! اینا همش توهمه! مثل تریس «دایورجنت». الان واقعا درد نداری! به اونائی فکر کن که بدترش رو دارن! واقعیش رو! خوب میشی! بذار این طوفان بخوابه! چند ساعت بیشتر نیست!» اما درد واقعی بود. واقعیتر از توهم «تریس» در « دایورجنت». آمدم توی اتاق انباری به قول زهره. دراز کشیدم رو به کتابهایم. رو به « آنی او گرین گیبلز». فکر کردم موقع خواندنش برای بار اول زندگی چقدر زیبا بود. درد واقعی بود. بد تر از بار قبل. شاید هم حال خودم در طول روز بدتر بار قبل بود. آمپول را که زدم به قسمت میانی عضلهی سمت چپ شکم، اینقدر ترسیده بودم و اینقدر عضله را سفت گرفته بودم که سوزن نازکش به سختی رفت توی بافت. ترسیده بودم انگار و اشک خانه کرد توی چشمم. شب قبل از دیروز هم روزگار سختی داشتم. تمام دیشب، وقت مبارزه با درد، وقت درهم و برهم شدن واقعیت و خیال، دلم میخواست اطرافیانم به جای گفتن :« چیزی نیست! اینکه مریضی مهمی نیست! به فلانی و بهمانی نگاه کن که در حال مرگند اما انگار نه انگار! تو فقط قرار است آمپول بزنی!» حرف دیگری بزنند. یعنی دوست داشتم کسی از جائی بیاید، کنارم بنشیند و بگوید:« مریضی تو مهم است! حق داری ناراحت باشی و نگران! گریه کن! زیاد! مریضی تو مهم است برای ما و خودت!یعنی باید مهم باشد...» بگذارد من توی بغلش گریه کنم و دیگر قوی نباشم. دیگر قوی نباشم و یکی دیگر بیاید من را دلداری بدهددیگر نگران حال ح. نباشم که اگر من گریه کنم از ناراحتی چه بر سرش میآید. اما حتی در تمام آن لحظات هم میدانستم این حالم به خاطر جادوی شب است. صبح که بشود خوب میشوم و قوی! خوب میشوم و قوی!.
نتيجه ميگيريم كه « تزريق اوليها» لطفا عضله رو براي حمايت از ورود سوزن سرنگ خيلي محكم نگيريد كه معجزهي فرشتهي نجات باطل ميشه!