سلام بچهها.
الآن چند دقیقهای هست که نشستم و دارم ابراز محبتهاتون رو میخونم. خیلی خوشحالم که راضی بودین. قبل برنامه اینجا را که میخوندم کلی دلشوره میگرفتم که مبادا نتوانم از عهدهاش بربیاییم.
ولی همینطور که حمید هم گفت، شبِ قبل یک شوک عجیبی به من وارد شد چون من اولین کسی بودم که فهمیدم قراره فربود نباشه و واقعاً وقتی خبر را به حمید میدادم تمام وجودم داشت میلرزید چون به حمید هم گفتم فربود باید باید باید میرفت برنامه!
تا صبح نتوانستم (در واقع نتوانسیتم) بخوابیم. تا بوق ساعت هم که فقط رو هوا بودم تا وقتی که حمید گفت فربود هم هست و خیالم راحت شد و بعد هم فیلمبرداری و اینها و به قدری فشار و استرس و حرص روی ما بود که واقعاً کنترلش سخت بود به شخصه برای من!
فشار و استرس به قدری زیاد بود برای من که موقعی که گفتند برویم روی سن من پام گرفت و به سختی توانستم برسم آنجا، هر طوری بود رفتیم. خیلی سعی کردم بغض نکنم، خیلی سعی کردم محکم باشم ولی با اتفاقی که شب قبل افتاده بود واقعاً از عهدهام خارج بود.
تمام دلواپسیم این بود که شماها راضی نباشید. وقتی علیرضا اساماس داد که عالی بودین و حمید گفت خوب بودیم کلی خیالم راحت شد.
بعد اینکه روی سن وقتی علیخانی به فربود اشاره کرد که بیاد بالا و فربود مثل یوزپلنگ جهید روی سن میخواستم بلند شم و بغلش کنم! یعنی اون لحظه یکی از قشنگترین لحظههای زندگیم بود. وقتی فربود شروع کرد تند تند حرف زدن دعا میکردم براش و (در گوشی به فربود: حرص میخوردم بابت بعضی مسائل!)
به هر تقدیر گذشت و تمام شد. وقتی علیخانی گفت یک دقیقه وقت داریم باورم نمیشد. وقتکشی زیاد بود توی برنامه، اصلاً تنظیم نشده بود انگار. تازه با اینکه کارگردان برنامه یک دقیقه از تایم تبلیغات را کم کرد به نفع ما و عوامل پشت صحنه شاکی بودند از تایم تبلیغ، نشد که خیلی از حرفهایی که قرار بود بگیم رو بگیم. من دوست داشتم در مورد اون دوستی که نوشته بودند برای تأیید دارو 4 ساعت توی راه هستند تا مرکز استان حرف بزنم. نشد ولی، متأسفانه نشد.
امیدوارم کاستیهامون رو با لطف و بزرگواریهاتون ببخشید.
تشکر ویژه و جانانه از نازنینننننننننننننننن و حمید و حامد و مهدی و سینا و علیرضا.
همهتون رو دوست دارم بچهها
الآن چند دقیقهای هست که نشستم و دارم ابراز محبتهاتون رو میخونم. خیلی خوشحالم که راضی بودین. قبل برنامه اینجا را که میخوندم کلی دلشوره میگرفتم که مبادا نتوانم از عهدهاش بربیاییم.
ولی همینطور که حمید هم گفت، شبِ قبل یک شوک عجیبی به من وارد شد چون من اولین کسی بودم که فهمیدم قراره فربود نباشه و واقعاً وقتی خبر را به حمید میدادم تمام وجودم داشت میلرزید چون به حمید هم گفتم فربود باید باید باید میرفت برنامه!
تا صبح نتوانستم (در واقع نتوانسیتم) بخوابیم. تا بوق ساعت هم که فقط رو هوا بودم تا وقتی که حمید گفت فربود هم هست و خیالم راحت شد و بعد هم فیلمبرداری و اینها و به قدری فشار و استرس و حرص روی ما بود که واقعاً کنترلش سخت بود به شخصه برای من!
فشار و استرس به قدری زیاد بود برای من که موقعی که گفتند برویم روی سن من پام گرفت و به سختی توانستم برسم آنجا، هر طوری بود رفتیم. خیلی سعی کردم بغض نکنم، خیلی سعی کردم محکم باشم ولی با اتفاقی که شب قبل افتاده بود واقعاً از عهدهام خارج بود.
تمام دلواپسیم این بود که شماها راضی نباشید. وقتی علیرضا اساماس داد که عالی بودین و حمید گفت خوب بودیم کلی خیالم راحت شد.
بعد اینکه روی سن وقتی علیخانی به فربود اشاره کرد که بیاد بالا و فربود مثل یوزپلنگ جهید روی سن میخواستم بلند شم و بغلش کنم! یعنی اون لحظه یکی از قشنگترین لحظههای زندگیم بود. وقتی فربود شروع کرد تند تند حرف زدن دعا میکردم براش و (در گوشی به فربود: حرص میخوردم بابت بعضی مسائل!)
به هر تقدیر گذشت و تمام شد. وقتی علیخانی گفت یک دقیقه وقت داریم باورم نمیشد. وقتکشی زیاد بود توی برنامه، اصلاً تنظیم نشده بود انگار. تازه با اینکه کارگردان برنامه یک دقیقه از تایم تبلیغات را کم کرد به نفع ما و عوامل پشت صحنه شاکی بودند از تایم تبلیغ، نشد که خیلی از حرفهایی که قرار بود بگیم رو بگیم. من دوست داشتم در مورد اون دوستی که نوشته بودند برای تأیید دارو 4 ساعت توی راه هستند تا مرکز استان حرف بزنم. نشد ولی، متأسفانه نشد.
امیدوارم کاستیهامون رو با لطف و بزرگواریهاتون ببخشید.
تشکر ویژه و جانانه از نازنینننننننننننننننن و حمید و حامد و مهدی و سینا و علیرضا.
همهتون رو دوست دارم بچهها
مرا آفرید، آنکه دوستم داشت.