الان یه چیزی یادم اومد
آبجی من هر وقت بابام ناراحت بود و بعضا عصبی، میرفت گیر میداد که بخند و معمولا هم بابام حتی یه کوچولو هم نمیخندید....بعد آبجیم میگفت برو اون تلفن رو بیار زنگ بزنم به اورژانس بگم ببخشید ما یه بیمار داریم که فکر کنم سکته کرده! چون نمیتونه بخنده!
اونوقت همه میخندیدیم
آبجی من هر وقت بابام ناراحت بود و بعضا عصبی، میرفت گیر میداد که بخند و معمولا هم بابام حتی یه کوچولو هم نمیخندید....بعد آبجیم میگفت برو اون تلفن رو بیار زنگ بزنم به اورژانس بگم ببخشید ما یه بیمار داریم که فکر کنم سکته کرده! چون نمیتونه بخنده!
اونوقت همه میخندیدیم
شاید وقتی دیگر، جایی دیگر...اما بدون شک اتفاق می افتد!