2011/05/17, 11:03 AM
(2011/05/17, 10:45 AM)havaars نوشته است: خوب، وقتی بهم گفتند مبتلا به ام.اس هستم، تا خودِ خانه گریه کردم. کرام شده بود گریه کردن و چون از خانواده پنهان کرده بودم، فشار زیادی روم بود. میرفتم توی حمام گریه میکردم تا اگر پرسیدند چرا چشمهات قرمز شدند، بگویم شامپو رفته تو چشمم.
دو سال طول کشید تا باهاش کنار بیایم.
بعد از آن، باهاش مثل یک دوست، یک همخانه برخورد کردم. هیچوقت بهش به چشم دشمنِ جانم نگاه نکردهام. با هم کنار میآییم و کم هم را اذیت میکنیم. بیشتر حواسم به پاها و دستهام هست و باهاشون صحبت میکنم، نوازش میکنم و دلداریشون میدم. ازشون میخوام قوی باشند. ولی هرگز نخواستم با ام.اس بجنگم، چون میدونم خشونت بازخورد داره و این وسط خودم هستم که اذیت خواهم شد. چون این لعنتی که بیرون بشو نیست به ای زودیها. بهتر است باهاش راه بیام تا نفلهم نکنه.
نمیترسم ازش ...
ای بابا سوسن جون خوش بحالت گریه کردی کمن بدبخت و پوست کلفت که هیچی فقط میخندم هیشکی نمیدونه فشار زیادی رو دارم متحمل میشم خدا اخر و عاقبتش رو بخیر بکنه