عخی نوشته من سلام فاطمه جون همسر من وقتی اولین بار از من خواستگاری کردن خانواده ها در جریان نبودن و درواقع آشنایی و تصمیم ما اولش کاملا انفرادی بود ما تقریبا دوسال باهم آشنا شدیم بعد که تصمیم قطعی گرفتیم خانواده ها رو درجریان گذاشتیم دوسال هم خواستگاری طول کشید بعد ازدواج کردیم اولش که از طرف همسرم موضوع علاقه و آشنایی مطرح شد من کلا گفتم نه بعد که پیگیر شدن به چه دلیلی میگم نه گفتم اصلا مربوط به شما نیست یعنی با شخص شما مشکلی ندارم کلا نمیخوام ازدواج کنم (چون قبلا میگفتم به هیچ وجه ازدواج نمیکنم ) بعد که اینو گفتم دیگه همسرم مصرانه خواستن دلیل ازدواج نکردن منو بدونن منم دیگه بهش گفتم که ام اس دارم و گفتم که حتی خواهرامم نمیدونن مردانه برو به سلامت به کسی هم نگو انگار نه انگار که میدونی اول شوکه شد آرزوی سلامتی کرد بعدم رفت و یه هفته ده روزی خبری ازش نشد ولی برگشت و درمورد ام اس حسابی تحقیق کرده بود و گفت من یاعلی میگم تا آخرشم هستم دیگه منم کم کم گفتم یاعلی و شد آنچه شد الان ده ماهه ازدواج کردم همسر من آدم مذهبی هست و بخاطر همین دید خیلی راحت با بیماری من کنار اومد درواقع مثل خودم به دید امتحان خدا بهش نگاه کرد و گفت حالا که من سر راهت قرار گرفتم از الان دیگه فقط امتحان تو نیست منم تو این امتحان شریکم بهش گفتم ممکنه بیناییم کم بشه و احتیاج به درمان داشته باشم گفت من ام اس ندارم ولی شیشه تو آتیش ترکید خورد گوشه چشمم دکتر گفت یه میلی اونطرف تر بود خدایی نکرده کوری بی برگشت میشد گفتم ممنکه برای راه رفتنم مشکل پیش بیاد و کمک بخوام و درمانم زمان ببره گفت آدم سالم تو خیابون راه میره تصادف میکنه برای همیشه قدرت حرکتشو از دست میده و .....خلاصه از اول با اینکه منو همش تو دانشگاه و... دیده بود و از نظر ظاهر هیچ کس نمیفهمید من بیمارم همه چیزو باهاش اتمام حجت کردم روز عقد هم تو دفتر ازدواج محرمانه وقتی فقط خودش و آقای عاقد بودن نوشت و امضا کرد که با اطلاع کامل از بیماری من به خواستگاریم اومده و داره باهام ازدواج میکنه امیدوارم از این آدما سر راه همه قرار بگیره
به اندوه خود لبخند بزن...