2017/05/26, 04:43 PM
من دید یه چشمم را از دست داده بودم و چشم درد شدید داشتم ولی به خانواده گفتم چشمم درد میکنه چون مامانم بیمار قلبیه ،و تاره چون از قبل چشام ضعیف بود کسی مشکوک نشد رفتم چشم پزشکی پیش دوست بابام ایشون هم یه نامه به همکار متخصص شبکیشون تو بیمارستان نوشتن ، متخصص شبکیه برام ام ار ای و نوار عصب و عضله نوشت در ام ار ای ، ام اس نوشته شده بود من همون موقع شک کردم .
بعد از امدن جواب ام ار ای و نوار بهم محبت کردن و همون موقع وقت یک پزشک جراح را بهم دادن تا ام ار ای را ببیند ، ایشون هم گفتن تو یه بیماریه بد داری باید بستری بشی و منو بردن پیش دکتر حمزه لو عزیزم ، بعد از شنیدن این مطلب بابام نتونست خودشو کنترل کنه و وقتی دکتر حمزه لو حال بابام را دیدن گفتن هیچی نیست یه التهاب ساده است و فقط باید 5 روز بیمارستان بمونه و سرم بزنه .
ولی من چون خیلی فضولم از پرستارام پرسیدم و فهمیدم ام اس دارم ولی بازم به خانواده نگفتم .
ازم برای اطمینان بیشترمایع نخاع گرفتن سخت ترین قسمت بیماری همین قسمت بود .
بعد از امدن جواب مایع نخاع 100% معلوم شد ام اس است و اولین نفر خودم و خواهرم فهمیدیم دلم نمی خواست به پدر مادرم بگم ولی چون باید تزریق را شروع میکردم مجبور شدم بگم اولش هم گفتم چیزی نیست فقط باید چندتا امپول بزنم و به مرور خواهرم بهشون گفت .
با همه سختیها معتقدم شکر که بدتر از این نشد .
احساسم در ابتدا بیماری نگرانی برای مامان بابام بود
من خبر های بدتر از این را شنیده بودم .
ببخشید زیاد حرف زدم .
بعد از امدن جواب ام ار ای و نوار بهم محبت کردن و همون موقع وقت یک پزشک جراح را بهم دادن تا ام ار ای را ببیند ، ایشون هم گفتن تو یه بیماریه بد داری باید بستری بشی و منو بردن پیش دکتر حمزه لو عزیزم ، بعد از شنیدن این مطلب بابام نتونست خودشو کنترل کنه و وقتی دکتر حمزه لو حال بابام را دیدن گفتن هیچی نیست یه التهاب ساده است و فقط باید 5 روز بیمارستان بمونه و سرم بزنه .
ولی من چون خیلی فضولم از پرستارام پرسیدم و فهمیدم ام اس دارم ولی بازم به خانواده نگفتم .
ازم برای اطمینان بیشترمایع نخاع گرفتن سخت ترین قسمت بیماری همین قسمت بود .
بعد از امدن جواب مایع نخاع 100% معلوم شد ام اس است و اولین نفر خودم و خواهرم فهمیدیم دلم نمی خواست به پدر مادرم بگم ولی چون باید تزریق را شروع میکردم مجبور شدم بگم اولش هم گفتم چیزی نیست فقط باید چندتا امپول بزنم و به مرور خواهرم بهشون گفت .
با همه سختیها معتقدم شکر که بدتر از این نشد .
احساسم در ابتدا بیماری نگرانی برای مامان بابام بود
من خبر های بدتر از این را شنیده بودم .
ببخشید زیاد حرف زدم .
ان کس که دوست داری نیمه دیگر تو نیست !
او تویی ، اما در جای دیگر
او تویی ، اما در جای دیگر