2016/01/02, 11:52 PM
سرکلاس چهار نفره ما پرفسور گیر داد به من که چرا تو میخوای رو بیماری MS کار کنی چندتا جمله گفتم متقاعد نشد منم گفتم خب من یه MS هستم اصن به تو چه بعد گفتن من همانا وسه نفر همکلاسی که با چشای گرد شده از تعجب برگشتن سمت من همانا دلم میخواست بمیرم واون نگاه هارو نمیدیدم پرفسور که خودش فهمید چه گندی زده شروع کرد توضیح دادن درمورد بیماری ما ((پزشکی اجتماعی خوندن ایشون))واینکه قبلا چی بوده والان چیه والان مثل یه سرماخوردگی میمونه منم کم کم خودمو جمع کردم وشروع کردم از حرف زدن درمورد خودمون وبچه های سایتمون و کوهنوردامون و دانشجوهامون و هنرمندامون و...خلاصه آخر کلاس همه مشتاقانه سوالایی که درموردش داشتن پرسیدن ومن وپرفسور جواب دادیم همه چی عادی شد وبرگشت جای خودش دوتا از هم کلاسی هام مثل روال قبل با من برخورد کردن وبعد کلاس اون موضوع اصلا فراموش کردن ولی یه آدم نچسب،فوضول و...بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوق هربار هرچیزی به مغز نخودیش میرسید درباره ام.اس ازمن میپرسید منم دقیقا بار آخر برجکشو زدم وگفتم میشه دست از سرم بردارین لطفا این حرفا وچیزایی که میگی زاییده ذهن آدمای توهمی و...هست لطفا مریضی منو فراموش کنین اینطوری لطف بزرگی به خودت ومن وهمه ام.اسی ها کردی
الان دیگه اوضاع آرومه
الان دیگه اوضاع آرومه
به اندوه خود لبخند بزن...