یک سال و نیم پیش با پسری آشنا شدم که اون از اول خیلی زیاد بهم محبت میکرد و منم کم کم بهش وابسته شدم و شدیدا عاشق هم شدیم قرار بود آخر سال 93 بیاد خاستگاریم که یه چشمم ناگهانی دچار کاهش دید شد که منجر به بستری شدنم و تشخیص ام اس شد خودم پیشنهاد دادم که از هم جدا شیم ولی قبول نکرد چون خیلی زیاد دوستم داشت ولی چند وقتی بود که وقتی حرف از ازدواج میزدم یه جورایی حرف رو عوض میکرد و بهم بی اعتنایی میکرد چند بار ازش خواستم بگه که چشه ولی نگفت تا اینکه دیشب بلاخره اعتراف کرد... اولش فکر میکردم با کسی آشنا شده که اینطوری میکنه ولی خودش گفت که دو دل شده نمیدونه ادامه بده یا نه حتی پیش مشاور هم رفته بود اون مشاور 15 سال بود که ام اس داشته بهش گفته بود که باید به خانوادت بگی در صورتی که خودش گفته بود خانوادم قبول نمیکنن نباید بگیم!
بهش گفته بود که ممکنه مهمون براتون یهو بیاد و ایشون دچار حمله بشه و همه بفهمن! در حالی که من ظاهرم با یه آدم سالم هیچ فرقی نمیکنه و هیچ مشکلی ندارم...
خیلی دلم شکست از طرفی هم بهش حق دادم که بره... دیشب تا صبح نخوابیدم و دور خودم میچرخیدم بس که گریه کردم صورتم ورم کرده امروز خودشم پای تلفن گریه میکرد میگفت نمیخوام از دستت بدم اما باید صبر کنیم ببینیم چی پیش میاد!
انگار منتظره یه اتفاقه که برام بیفته نمیدونم...
میدونم نباید زیاد غصه بخورم اما واقعا حالم خوب نیست دست خودمم نیست اشکام بند نمیاد
بهش گفته بود که ممکنه مهمون براتون یهو بیاد و ایشون دچار حمله بشه و همه بفهمن! در حالی که من ظاهرم با یه آدم سالم هیچ فرقی نمیکنه و هیچ مشکلی ندارم...
خیلی دلم شکست از طرفی هم بهش حق دادم که بره... دیشب تا صبح نخوابیدم و دور خودم میچرخیدم بس که گریه کردم صورتم ورم کرده امروز خودشم پای تلفن گریه میکرد میگفت نمیخوام از دستت بدم اما باید صبر کنیم ببینیم چی پیش میاد!
انگار منتظره یه اتفاقه که برام بیفته نمیدونم...
میدونم نباید زیاد غصه بخورم اما واقعا حالم خوب نیست دست خودمم نیست اشکام بند نمیاد