2015/01/11, 09:56 PM
یه زمانی با غرور و با شتاب در غایت خودخواهی جز خودم نمیشنیدم و با کوله باری از خشم میرفتم دنیا رو ویرانه و در زندگی از خود افسانه بسازم اما از بازی زمانه
گمراه و غافل بودم در اوج پرواز هوای خواهش دل بودم. در سر نبود اندیشه ای جز فکر ویرانگری
با دست خود در هم شکستم من اون کوه غرورم درمانده و از پا نشسته
طوفان در وجودم پیچید ٰ در لحظه های واپسین پیک عجل اومد و افتادمو از پا نشستم بیداد طوفان آنچنان بر سنگ زد منو که چون شیشه ای شکستم
حالا : بخودم گفتم بنگر بخود و چه بودی و اکنون چه هستی .. حاصل چه بود از آن غرور بی دلیلت ؟
گمراه و غافل بودم در اوج پرواز هوای خواهش دل بودم. در سر نبود اندیشه ای جز فکر ویرانگری
با دست خود در هم شکستم من اون کوه غرورم درمانده و از پا نشسته
طوفان در وجودم پیچید ٰ در لحظه های واپسین پیک عجل اومد و افتادمو از پا نشستم بیداد طوفان آنچنان بر سنگ زد منو که چون شیشه ای شکستم
حالا : بخودم گفتم بنگر بخود و چه بودی و اکنون چه هستی .. حاصل چه بود از آن غرور بی دلیلت ؟