2014/07/15, 09:16 PM
(2014/07/15, 06:34 PM)مریم۷۲ نوشته است: حدود سه ساعت پیش خانمی با مادرم حرف زد تا اجازه بگیره برای خواستگاری و از اون جایی که من به مادرم گفته بودم خودتون هر کی میاد رد کنید بدون این که بهم بگین ،مادرم به اون خانم گفت که دخترم میگه نه و الآن نمیخواد ازدواج کنه و اون راضی نیستوکلی بهانه دیگه ولی اون خانم هم دست از اصرار کردن بر نمیداشت که مادرم بهش گفت اجازه بدین با دخترم حرف بزنم امشب بهتون خبر میدیم..
به خدا الآن دارم دیوونه میشم .. ..
اصلا نمیدونم چه کاری درسته،نمیدونم چی بگم،چیکار کنم؟!!اول به مامانم گفتم که امشب زنگ زدن بگین نه..
اما الآن نمیدونم که این کار درسته یا نه! آخه تا کی ندیده و بدون این که در مورد ام اس بگم .....
مادرم میگه بیشتر فکر کن و لااقل بزار بیان و تو پسر رو بسنجیش ببینی چه جور آدمیه اما انگار ته دلم پر از ترس و دلهرست
از اینکه بگم بیان و دوباره قضیه گفتن ام اس و جازدن پسره پیش بیاد میترسم به خدا دیگه تحمل این قضیه رو ندارم تحمل این که بخوان من رو پس بزنن رو ندارم و خوشم نمیاد که این اتفاق دوباره بیفته.....
از طرفی هم اگه با شنیدن ام اس بره مادرم دوباره باید غصه خوردن هاش شروع بشه..
انگار به این احتیاج دارم که یکی بهم بگه چیکار کنم..
نمیدونم واقعا چرا باید اینطوری بشه
چرا کارم باید این همه گره بخوره
نمیدونم چه کنم
خدا خودش به دادم برسه
مریم خانم تا خدا هست چرا باید بترسی اگه طرف واقعا بخواد شریک زندگی هم بشید قبول میکنه فقط مانده به خودت که از ام اس چی بگی بهش ببین خواهر من به خودش بگو 1رازی داری که به خاطر اون حاضر به ازدواج نبودی بهش بگو این رازو میگم اگه قبولم نکردی بین خودمون و خدامون بمون بعد بهش جریان ام اس را طوری بگو که نترسه بهش بگو اگر میخوای بیا بریم پیش دکترم تا وضعیت منو دقیق بپرس و مطله شو ماهم تمام بچهای سایت دعا میکنیم برات که هرچه صلاح خدا هست انشالله برات تقدیر بخوره