2014/06/08, 01:07 AM
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2014/06/08, 01:23 AM، توسط mojtaba2iran.)
عکسا رسید . بسیار زیبا . متشکرم عکاس
حمید چونان شیر ژیان به دور خود می چرخد و میغرد . او از خواندن پیام تشکر من در سایت و گلایه ام پس از سفر به طالقان و امتیاز پنج به این مسافرت شوکه شده است به شدت اسبی است و بیل گیتس و ادیسون رو لعن و نفرین میکند . سجاد و کاوه و دامون و فربود دورش رو گرفته اند و سعی در آرام کردنش دارند . چند روزی است که از کامنت من در سایت مطلع شده و چون توقع هیچ نظر مخالفی را ندارد بهش برخورده و از شدت فکر و خیال بیمار است و به شدت لاغر و تکیده شده است . تا این که یک روز کاسه ی صبرش لبریز شد و ادامه ی ماجرا ...
اطرافیان همه ساکت و صامت به او خیره شده اند . نفس از کسی در نمی آید . حمید چرخی می زند و به دنبال چیزی می گردد که پشتش را بخواراند . چون نمی یابد بالای صندلی می رود تا دستش برسد و چنین می گوید :
منم گفت بر تخت گردون سپهر
همَمَ خشم و جنگ است و هم شعر و ور
چو ام اس سنتر یار من است
سر مجتبی چون شکار من است
شب تار ، جوینده یِ کین منم
همان آتشِ تیزِ بر زین منم
گًه دود ، دریا دو دست من است
دَمِ آتش از بر نشست من است
چو اکانتش را دی اکتیو کنم
زمین را به کین ، رنگ دیبَه کنم
هر آن کس که در هفت شهر یمن
بگردد ز راه و بتابد ز من
همه نزد من سربه سر کافرند
وز آهِرمَنِ بَد کٌنش بدترند
سپس حمید به فربود دستور می دهد که دستش را از دماغش در آورده و به کف دست مبارکش بمالد و چنین به رجز خوانی اش پایان می دهد .
وزان پس به تحریم پستش بیازیم دست
همینک کنیم کله اش را به شَست
همه با شگفتی به حمید خیره شده اند . حمید از روی صندلی پایین می آید و بر روی مبل می نشیند . فربود برای او قلیان دو سیب می آورد . ناگهان در اتاق غلغله می شود .
همه پاچه خواران مستقر در ستاد
به حمید بدادند صدها سپاس
که جان پسر حمید ای نیک خواه
تو را داد ام اس بر جان ما
دل ما یکایک به فرمان توست
همان جان ما زیر پیمان توست
ابتدا پهلوان پهلوانان ، ابر مرد سایت ، دامون خان به پیش می رود و بر دست حمید مانند دست دون کورلئونه بوسه می زند .
جهان پهلوان دامونش نعره زد
به ساقین حمید دو صد بوسه زد
بگفتش دل و پشت اینجا توئی
به چنگال و نیروی شیران تویی
ز گرز تو سینا گریان شود
ز تیغ تو سجاد بریان شود
آنگاه حمید دستش را به سمت سجاد دراز می کند
سپس چیپ چیپش پا به میدان گذاشت
سر حمید یل به دامان گذاشت
در گوش او وردها خواندش او
به سردار جنگ پندها دادش او
کمند تو بر مجتبی بند افکند
سنان تو کوهی ز بٌن بر کَنَد
تویی از همه بد به این سایت پناه
ز تو برفرازند گٌردان کلاه
و در آخر یاور همیشه مومنش فربود به آستانش آمد و
کف پای حمید بلیسید او
سر و دست حمید ببوسید او
که من ای مدیرم تو را بنده ام .
فدای توام تا که من زنده ام
به فرمان تو ، عکس او حذف کنم
فدای سرت تا به کی گز کنم
کنون جان و قلبم به فرمان توست
نباید بر این جنگ آشتی بجست .
حمید روز موعود لباس رزم به تن می کند . قلیانش را به کولش می بندد و کاوه را صدا میزند تا پشتش را کمی کیسه بکشد تا خستگی از تن به در کند و موبایلش را که به کمر بسته کمی جابجا می کند و به راه می افتد .
به شبگیر هنگام بانگ خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس
چو اون سبز کج پا به میدان بشد
به چشم گشاد بر کران خیره شد
به زیر دِژ اندَر یکی جای بود
کجا دِژ بدان جای بر پای بود
ندید او در آن جا ز دشمن اثر
ندید او در آنجا ز یاران خبر
فقط دید قلیان چاقی درشت
به سوی خرش رفت و با خشم گفت
همینک ز هاماوران و ز شهر و زدشت
ز سایت و ز فیسبوک و تهران و رشت
گزینم من اینک یکی یاوری
که بر گرد او می نگردد خری
عجب ! پس مجتبی کو ؟ فربود و کاوه و سجاد و ... کجا هستند ؟
یقین کرد مجتبی هراسیده است
چو برگ خزانی پلاسیده است
سپس سوی سایتش که آمد بدید
درون انجمن گفتگو هیچکس ندید
همه رفته بودند سمت منش
بدیدند یکایک نمایش نامه اش
حمید همین طور هاج و واج به اطراف نگاه می کند و چشمش به دنبال کسانی است که باید با دشمنش بجنگند که ناگهان
به ناگه شنید زوزه ای بس مهیب
چو این پست مجتبی آمد پدید
هراسید و قلبش ز جا کنده شد
همو در خدایی چو یک بنده شد
به هر جا نگه کرد ، هیچکس ندید
به جز پاچه خوارانش هیچ دشمن ندید .
مگر من چه گفتم که او شد پریش
به جز اینکه هستش مدیری ضعیف
اگر داشت همی او یه خورده جنم
می افزود او ، بر سالادش کَلَم
من از هیچ کس می ندارم گِله
گمانم حمیدم ، یه دنیا گٌله
نوشتم تئاتری که شاید بعید
زمانی دگر توی شهری غریب
زمانی که اعضا شدند همنورد
بسان علی جان دنیا نورد
تیاتری بسازند و گردند خراب
بگردند مسرور و خندان و شاد
حمید جان شرمنده دلم نیومد تو و بقیه رو از این نمایشنامه محروم کنم . اولش هم بگم نامردیه اگه پاکش کنی .
اندر لباس رزم پوشیدن حمید پس از شنیدن حکایت سایت
حمید چونان شیر ژیان به دور خود می چرخد و میغرد . او از خواندن پیام تشکر من در سایت و گلایه ام پس از سفر به طالقان و امتیاز پنج به این مسافرت شوکه شده است به شدت اسبی است و بیل گیتس و ادیسون رو لعن و نفرین میکند . سجاد و کاوه و دامون و فربود دورش رو گرفته اند و سعی در آرام کردنش دارند . چند روزی است که از کامنت من در سایت مطلع شده و چون توقع هیچ نظر مخالفی را ندارد بهش برخورده و از شدت فکر و خیال بیمار است و به شدت لاغر و تکیده شده است . تا این که یک روز کاسه ی صبرش لبریز شد و ادامه ی ماجرا ...
داش حمید یک هفته با درد بود
دو چشمش پر آب و رُخَش زرد بود
همه پاچه خواران دور و برش
گرفتند زیر بال و پرش
شَفَنتوس را به یک بار سر کشید
کف دست خود را به پشتش کشید
چو قلیون به روی دهانش گذاشت
نکوهش گران را به صد فحش داد
دو چشمش پر آب و رُخَش زرد بود
همه پاچه خواران دور و برش
گرفتند زیر بال و پرش
شَفَنتوس را به یک بار سر کشید
کف دست خود را به پشتش کشید
چو قلیون به روی دهانش گذاشت
نکوهش گران را به صد فحش داد
اطرافیان همه ساکت و صامت به او خیره شده اند . نفس از کسی در نمی آید . حمید چرخی می زند و به دنبال چیزی می گردد که پشتش را بخواراند . چون نمی یابد بالای صندلی می رود تا دستش برسد و چنین می گوید :
منم گفت بر تخت گردون سپهر
همَمَ خشم و جنگ است و هم شعر و ور
چو ام اس سنتر یار من است
سر مجتبی چون شکار من است
شب تار ، جوینده یِ کین منم
همان آتشِ تیزِ بر زین منم
گًه دود ، دریا دو دست من است
دَمِ آتش از بر نشست من است
چو اکانتش را دی اکتیو کنم
زمین را به کین ، رنگ دیبَه کنم
هر آن کس که در هفت شهر یمن
بگردد ز راه و بتابد ز من
همه نزد من سربه سر کافرند
وز آهِرمَنِ بَد کٌنش بدترند
سپس حمید به فربود دستور می دهد که دستش را از دماغش در آورده و به کف دست مبارکش بمالد و چنین به رجز خوانی اش پایان می دهد .
وزان پس به تحریم پستش بیازیم دست
همینک کنیم کله اش را به شَست
همه با شگفتی به حمید خیره شده اند . حمید از روی صندلی پایین می آید و بر روی مبل می نشیند . فربود برای او قلیان دو سیب می آورد . ناگهان در اتاق غلغله می شود .
همه پاچه خواران مستقر در ستاد
به حمید بدادند صدها سپاس
که جان پسر حمید ای نیک خواه
تو را داد ام اس بر جان ما
دل ما یکایک به فرمان توست
همان جان ما زیر پیمان توست
ابتدا پهلوان پهلوانان ، ابر مرد سایت ، دامون خان به پیش می رود و بر دست حمید مانند دست دون کورلئونه بوسه می زند .
جهان پهلوان دامونش نعره زد
به ساقین حمید دو صد بوسه زد
بگفتش دل و پشت اینجا توئی
به چنگال و نیروی شیران تویی
ز گرز تو سینا گریان شود
ز تیغ تو سجاد بریان شود
سپس چیپ چیپش پا به میدان گذاشت
سر حمید یل به دامان گذاشت
در گوش او وردها خواندش او
به سردار جنگ پندها دادش او
کمند تو بر مجتبی بند افکند
سنان تو کوهی ز بٌن بر کَنَد
تویی از همه بد به این سایت پناه
ز تو برفرازند گٌردان کلاه
و در آخر یاور همیشه مومنش فربود به آستانش آمد و
کف پای حمید بلیسید او
سر و دست حمید ببوسید او
که من ای مدیرم تو را بنده ام .
فدای توام تا که من زنده ام
به فرمان تو ، عکس او حذف کنم
فدای سرت تا به کی گز کنم
کنون جان و قلبم به فرمان توست
نباید بر این جنگ آشتی بجست .
حمید روز موعود لباس رزم به تن می کند . قلیانش را به کولش می بندد و کاوه را صدا میزند تا پشتش را کمی کیسه بکشد تا خستگی از تن به در کند و موبایلش را که به کمر بسته کمی جابجا می کند و به راه می افتد .
به شبگیر هنگام بانگ خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس
چو اون سبز کج پا به میدان بشد
به چشم گشاد بر کران خیره شد
به زیر دِژ اندَر یکی جای بود
کجا دِژ بدان جای بر پای بود
ندید او در آن جا ز دشمن اثر
ندید او در آنجا ز یاران خبر
فقط دید قلیان چاقی درشت
به سوی خرش رفت و با خشم گفت
همینک ز هاماوران و ز شهر و زدشت
ز سایت و ز فیسبوک و تهران و رشت
گزینم من اینک یکی یاوری
که بر گرد او می نگردد خری
عجب ! پس مجتبی کو ؟ فربود و کاوه و سجاد و ... کجا هستند ؟
یقین کرد مجتبی هراسیده است
چو برگ خزانی پلاسیده است
سپس سوی سایتش که آمد بدید
درون انجمن گفتگو هیچکس ندید
همه رفته بودند سمت منش
بدیدند یکایک نمایش نامه اش
حمید همین طور هاج و واج به اطراف نگاه می کند و چشمش به دنبال کسانی است که باید با دشمنش بجنگند که ناگهان
به ناگه شنید زوزه ای بس مهیب
چو این پست مجتبی آمد پدید
هراسید و قلبش ز جا کنده شد
همو در خدایی چو یک بنده شد
به هر جا نگه کرد ، هیچکس ندید
به جز پاچه خوارانش هیچ دشمن ندید .
مگر من چه گفتم که او شد پریش
به جز اینکه هستش مدیری ضعیف
اگر داشت همی او یه خورده جنم
می افزود او ، بر سالادش کَلَم
من از هیچ کس می ندارم گِله
گمانم حمیدم ، یه دنیا گٌله
نوشتم تئاتری که شاید بعید
زمانی دگر توی شهری غریب
زمانی که اعضا شدند همنورد
بسان علی جان دنیا نورد
تیاتری بسازند و گردند خراب
بگردند مسرور و خندان و شاد
چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم ... که دل به دست کمان ابروئیست کافر کیش