2010/10/16, 03:03 PM
من از بچگی رازنگهدار بودم. فکر میکنم به خاطر نوع تربیتم بود. مثلا وقتی با بابام جایی میرفتم (مثلا خونه عمه یا عمو)، مامانم اجازه نمیداد تعریف کنم چه اتفاقاتی افتاد. منهم کلی میخورد تو ذوقم
اونموقع همسایمون به مامانم میگفت مثل ساواکی ها هستی. هر کاری میکنیم نمیشه از دهن این بچه یک کلمه حرف کشید
همینطوری بزرگ شدم با این خصوصیت.. همه چیز زندگیم رمز و راز بود. رازدار دیگران بودم..
اما بعدش متوجه شدم صفت خیلی خوبی هم نبود. البته برای دیگران خوب بود اما خودم اذیت میشدم. رازهایی که همیشه یک بار سنگین بود و ناراحتی هایی که بخاطر همدردی با دیگرانی که بخاطر رازداری باهام درد دل میکردند.
یک خاطره در محل کارم از رازداری: دخترخانمی که باهام همکار بود بخاطر حسادتهای زنانه باهام دشمن شده بود و این دشمنی به اندازه ای علنی بود که همه متوجه شده بودند. این حسادت بخاطر یک آقاپسر گل بود
من آدم محافظه کار و رازداری بودم. قبل از اینکه باهام دشمن بشه، هیچ چیز در مورد مسائل خصوصی زندگیم نگفته بودم اما اون بهم اطمینان کرده بود و خیلی چیزها از خودش تعریف کرده بود.
چون موفق نشد در مبارزه پیروز بشه، پناه برده بود به حراست اداره. کلی چیزها در مورد حدسیاتش با یقین بهشون تعریف کرده بود..
بعدها متوجه شدم که مدتها تلفن من کنترل بوده (اونموقع هنوز موبایل برای طبقه اشراف بود) و بعد از اینکه سر نخی پیدا نکرده بودند، مامور ویژه بازپرس حراست اومد سراغم
کلی منو سوال پیچ کرد. کلی هم تحریکم کرد که اون شخص اینطوری نامه نوشته زیرابتو زده و چنین و چنان...
کلی صحبت کردیم تا اینکه ناگهان عصبانی بلند شد، زد روی میز و گفت: من اومده بودم یه سوال ازت بپرسم، سوالی که در مورد دشمنت بود و مطمئن هستم که جوابشو میدونی اما 2ساعته که منو تخلیه اطلاعاتی کردی و هیچ جوابی ندادی
منهم گفتم اگر دو روز هم بشینی جوابتو نمیگیری!! من از اعتمادی که روزی یک نفر بهم کرده برای راحتی کار شما سوء استفاده نمیکنم
با عصبانیت گفت: تو دیگه کی هستی!!
اما بعدش کلی بهم پیشنهاد کردند که برم حراست کار کنم. گفتند ما به وجود افرادی مثل تو نیاز داریم.
نرفتم اما بعد از اون بیشتر اتفاقات محرمانه اداره را از زبون همون شخص میتونستم بشنوم


اونموقع همسایمون به مامانم میگفت مثل ساواکی ها هستی. هر کاری میکنیم نمیشه از دهن این بچه یک کلمه حرف کشید

همینطوری بزرگ شدم با این خصوصیت.. همه چیز زندگیم رمز و راز بود. رازدار دیگران بودم..
اما بعدش متوجه شدم صفت خیلی خوبی هم نبود. البته برای دیگران خوب بود اما خودم اذیت میشدم. رازهایی که همیشه یک بار سنگین بود و ناراحتی هایی که بخاطر همدردی با دیگرانی که بخاطر رازداری باهام درد دل میکردند.

یک خاطره در محل کارم از رازداری: دخترخانمی که باهام همکار بود بخاطر حسادتهای زنانه باهام دشمن شده بود و این دشمنی به اندازه ای علنی بود که همه متوجه شده بودند. این حسادت بخاطر یک آقاپسر گل بود

من آدم محافظه کار و رازداری بودم. قبل از اینکه باهام دشمن بشه، هیچ چیز در مورد مسائل خصوصی زندگیم نگفته بودم اما اون بهم اطمینان کرده بود و خیلی چیزها از خودش تعریف کرده بود.
چون موفق نشد در مبارزه پیروز بشه، پناه برده بود به حراست اداره. کلی چیزها در مورد حدسیاتش با یقین بهشون تعریف کرده بود..
بعدها متوجه شدم که مدتها تلفن من کنترل بوده (اونموقع هنوز موبایل برای طبقه اشراف بود) و بعد از اینکه سر نخی پیدا نکرده بودند، مامور ویژه بازپرس حراست اومد سراغم

کلی منو سوال پیچ کرد. کلی هم تحریکم کرد که اون شخص اینطوری نامه نوشته زیرابتو زده و چنین و چنان...
کلی صحبت کردیم تا اینکه ناگهان عصبانی بلند شد، زد روی میز و گفت: من اومده بودم یه سوال ازت بپرسم، سوالی که در مورد دشمنت بود و مطمئن هستم که جوابشو میدونی اما 2ساعته که منو تخلیه اطلاعاتی کردی و هیچ جوابی ندادی

منهم گفتم اگر دو روز هم بشینی جوابتو نمیگیری!! من از اعتمادی که روزی یک نفر بهم کرده برای راحتی کار شما سوء استفاده نمیکنم

با عصبانیت گفت: تو دیگه کی هستی!!

اما بعدش کلی بهم پیشنهاد کردند که برم حراست کار کنم. گفتند ما به وجود افرادی مثل تو نیاز داریم.

نرفتم اما بعد از اون بیشتر اتفاقات محرمانه اداره را از زبون همون شخص میتونستم بشنوم



من هم ام اس داشتم.