2014/04/06, 11:08 PM
سلام به همه
خيلي دوست دارم توي اين بحث همه منو راهنمايي كنن و يه جورايي حس كنم كسي هست دركم كنه
راستش من 22 سالمه هفت ماه پيش رفتيم خواستگاري و از بد شانسي خب جواب منفي يه ضرب بهم دادن با خلقو خو و عقايد و كلا همه چيز موافق بودن فقط كار و سربازيم براشون مانع بود من دانشجوي سال سومم بعد ماجراي خواستگاري يه مدت خبري نبود تا خود شاهزاده روياي ما زنگ زد به گوشيم و با كلي زمينه چيني و قول از من كه منطقي باشم بهم جواب ردو جوري داد كه دستو پامو بست((از شدت علاقم آگاه بود))خلاصه منم تو شكه شدن بودم كه در صدد اصرار دوباره قرار شد كه ما بعد دو سال ولي اين بار با فارق التحصيلي بريم كه نا گهان بعد سه ماهو نيم يهو سرو كله اين بيماري براي نامزد من نمايون شدش خب من اطلاع نداشتم علم غيبم نداشتم ارتباطيم باهاشون نداشتم كه بخوام بفهمم ولي دلشوره ها و خوابام بي ربط نبود تو دوران تعطيلات ترمي بوديم بعد تعطيلات من هي گفتم يه چيزي هست ولي جواب اومد نه و همزمانش پا پس كشيدن بدون گفتن مسله بيماري بود
من نميذاشتم مسلما.....
ديگه مجبور شد بگه كه:باشه ميگم به شرطي قول بدي بري...باورتون نميشه منو مجبور كرد دست رو قرآن بذارم كه ميرم در عوض اون به من بگه چه اتفاقي براش افتاده((من دورش زدم دستم روي قرآن تماس نداشت))
بعد همه قسم خوردنا اينا رو شنيدم
موندن ما بعد اون قضيه خواستگاري توجيح نداشت شما هم تصميمتون بچه گانه بود نه من به درد شما ميخورم نه ميشه با هم باشيم
خب من مريضم يه مريضي اي كه سخت درمان ميشه نه نه درمان نداره ديگه هستش
من فقط اشك ميريختم گفتم چي سرطان؟؟گفت نه گفتم پس چي گفت خب يه مريضي ديگه چيا ميتونه بد باشه؟؟
گفتم ام اس يهو ديدم بد جور انكار كرد نه نه نه اصلا ام اس چي هست...ولي من فهميدم و گفت آره اينجور و اون جور الانم تو طول درمانم
اينم اضافه كنم وقتي كه گفت مريضم ديگه نوعشو قرار نبود بگه منم گفتم مهم نيس هرچي باشه من واسم همون آدم سابقي كيه كه مريض نشه همه مريضي دارن فقط اسمشو داروهاش فرق داره وقتي گفت ام اسه دلم ريخت،اولين بار بود با خنده داشتيم حرف ميزديم
حالا چند وقت از اون ماجرا ميگذره و ما هنوز تو كش مكش اينيم كه اون بگه برو من بگم نميرم و مي خوام بمونم و دوست دارم
حتي گاهي بهم توهين ميكنه كه...ولي بعدش معذرت مي خواد و ميگه بخدا صلاحتو مي خوام برو منم ميگم نه يه كلام چيزايي ازش ديدم كه مال اين دنيا نيس زميني نيس
اما الان ديگه تزريقاش تموم شده از سيستم برنامه غذاييش بي خبرم ولي ميدونم رعايت ميكنه لاغر شده كم حوصله كمي عصبي و زود خسته ميشه گاهي هم سرش گيج ميره و كلا با خودش لج داره به زور رو خودش فشار مياره
اينا رو كامل گفتم تا كامل بشنوم چيكار كنم؟؟؟
من نميذارم بره ولي الانم نميتونم با اين وضع كاريش كنم بايد زمان بگذره
اونم مدام خود خوري ميكنه و همش باهم سر اين قضيه كه نميشه زندگي كرد دعوا ميكنه يه جورايي بودنم به اين شكل كه هم بودن هم نبودن عذابش ميده هم عذاب وجدان هم عذاب روحي
حالا راهنماييم كنيد
من عاشقشم و فقط اونو ميخوام اين قضيه ها هم هستش ديگه
خيلي دوست دارم توي اين بحث همه منو راهنمايي كنن و يه جورايي حس كنم كسي هست دركم كنه
راستش من 22 سالمه هفت ماه پيش رفتيم خواستگاري و از بد شانسي خب جواب منفي يه ضرب بهم دادن با خلقو خو و عقايد و كلا همه چيز موافق بودن فقط كار و سربازيم براشون مانع بود من دانشجوي سال سومم بعد ماجراي خواستگاري يه مدت خبري نبود تا خود شاهزاده روياي ما زنگ زد به گوشيم و با كلي زمينه چيني و قول از من كه منطقي باشم بهم جواب ردو جوري داد كه دستو پامو بست((از شدت علاقم آگاه بود))خلاصه منم تو شكه شدن بودم كه در صدد اصرار دوباره قرار شد كه ما بعد دو سال ولي اين بار با فارق التحصيلي بريم كه نا گهان بعد سه ماهو نيم يهو سرو كله اين بيماري براي نامزد من نمايون شدش خب من اطلاع نداشتم علم غيبم نداشتم ارتباطيم باهاشون نداشتم كه بخوام بفهمم ولي دلشوره ها و خوابام بي ربط نبود تو دوران تعطيلات ترمي بوديم بعد تعطيلات من هي گفتم يه چيزي هست ولي جواب اومد نه و همزمانش پا پس كشيدن بدون گفتن مسله بيماري بود
من نميذاشتم مسلما.....
ديگه مجبور شد بگه كه:باشه ميگم به شرطي قول بدي بري...باورتون نميشه منو مجبور كرد دست رو قرآن بذارم كه ميرم در عوض اون به من بگه چه اتفاقي براش افتاده((من دورش زدم دستم روي قرآن تماس نداشت))
بعد همه قسم خوردنا اينا رو شنيدم
موندن ما بعد اون قضيه خواستگاري توجيح نداشت شما هم تصميمتون بچه گانه بود نه من به درد شما ميخورم نه ميشه با هم باشيم
خب من مريضم يه مريضي اي كه سخت درمان ميشه نه نه درمان نداره ديگه هستش
من فقط اشك ميريختم گفتم چي سرطان؟؟گفت نه گفتم پس چي گفت خب يه مريضي ديگه چيا ميتونه بد باشه؟؟
گفتم ام اس يهو ديدم بد جور انكار كرد نه نه نه اصلا ام اس چي هست...ولي من فهميدم و گفت آره اينجور و اون جور الانم تو طول درمانم
اينم اضافه كنم وقتي كه گفت مريضم ديگه نوعشو قرار نبود بگه منم گفتم مهم نيس هرچي باشه من واسم همون آدم سابقي كيه كه مريض نشه همه مريضي دارن فقط اسمشو داروهاش فرق داره وقتي گفت ام اسه دلم ريخت،اولين بار بود با خنده داشتيم حرف ميزديم
حالا چند وقت از اون ماجرا ميگذره و ما هنوز تو كش مكش اينيم كه اون بگه برو من بگم نميرم و مي خوام بمونم و دوست دارم
حتي گاهي بهم توهين ميكنه كه...ولي بعدش معذرت مي خواد و ميگه بخدا صلاحتو مي خوام برو منم ميگم نه يه كلام چيزايي ازش ديدم كه مال اين دنيا نيس زميني نيس
اما الان ديگه تزريقاش تموم شده از سيستم برنامه غذاييش بي خبرم ولي ميدونم رعايت ميكنه لاغر شده كم حوصله كمي عصبي و زود خسته ميشه گاهي هم سرش گيج ميره و كلا با خودش لج داره به زور رو خودش فشار مياره
اينا رو كامل گفتم تا كامل بشنوم چيكار كنم؟؟؟
من نميذارم بره ولي الانم نميتونم با اين وضع كاريش كنم بايد زمان بگذره
اونم مدام خود خوري ميكنه و همش باهم سر اين قضيه كه نميشه زندگي كرد دعوا ميكنه يه جورايي بودنم به اين شكل كه هم بودن هم نبودن عذابش ميده هم عذاب وجدان هم عذاب روحي
حالا راهنماييم كنيد
من عاشقشم و فقط اونو ميخوام اين قضيه ها هم هستش ديگه