2014/02/28, 02:02 AM
تاریخای مختلف منو یاد وقایع مختلف توی زندگیم میندازه گاها
یادمه پارسال همچین روزی تهران بودم برا ادامه تشخیص بیماریم
قبل از اون هر پزشکی ام آر آیمو میدید میگفت دویکی اما بازم میگفت به ام اس هم شبیهی. بلاتکلیف بودم
صبح همچین روزی دکتر تهران ام آر آیمو دید و سایر آزمایشاتمو ( NMO, VEP و ... )
گفت ببین مشخص نیست ام اس باشی یا دویک! باید یه تستی ازت بگیرم به نام مایع نخاعی. نمی ترسی که
منم گفتم نه دکتر من بچه جنوبم نترسم ( خاک تو سرم اگه میدونستم میخوان چکارم کنن عمرا از این بووووووق بازیا در بیاوردم)
دکتره خوشش اومد از روحیه ی خوبم و دیگه منو "دختر جنوبیه قوی" صدا میکرد و بعد از تست یادمه اومد بالا سرمو گفت دختر جنوبیه قویه ما چطوره؟ یادمه گفتم دکتر دیگه قوی نیستم و درد دارم
خلاصه نامه داد رفتم بیمارستان بخش مغز و اعصاب بستری شدم
برا ناهار و شام یه خانم پرستاری میومد ازمون سفارش غذا میگرفت. منم کف کرده بودم از این حرکت. قبلترشم پرستار بخش اومد خودشو و کادری که باهاشون در ارتباط میخواستم باشمم برام معرفی کرد. خلاصه کیف کردم. اما
اما اصلنم نمی دونستم میخوان فردا چه بلایی سرم بیاد
همه هم میگفتن نترس درد نداره عینه یه آمپوله دندونه
منم خنگ. فکر میکردم همینی هست که میگن. یادمه بعد از تست بهم گفتن میدونستیم درد داره خواستیم نترسی که بهت نگفتیم.
خلاصه فرداش صدام زدن خانم فلانی بیاد برا LP
حالا جزئیتاش بماند ولی تا جون توی بدن داشتم داد و هوار و جیق و داد و اینا راه انداختم وقتی که دکترم داشت مایع نخاع ازم میگرفت. تصور نمیکردم اینقد دردم بگیره
خاطره ی بدی توی ذهنم به جا موند اما مثبت شدن جواب این تست دیگه ام اسه منو قطعی کرد ...
یادمه پارسال همچین روزی تهران بودم برا ادامه تشخیص بیماریم
قبل از اون هر پزشکی ام آر آیمو میدید میگفت دویکی اما بازم میگفت به ام اس هم شبیهی. بلاتکلیف بودم
صبح همچین روزی دکتر تهران ام آر آیمو دید و سایر آزمایشاتمو ( NMO, VEP و ... )
گفت ببین مشخص نیست ام اس باشی یا دویک! باید یه تستی ازت بگیرم به نام مایع نخاعی. نمی ترسی که
منم گفتم نه دکتر من بچه جنوبم نترسم ( خاک تو سرم اگه میدونستم میخوان چکارم کنن عمرا از این بووووووق بازیا در بیاوردم)
دکتره خوشش اومد از روحیه ی خوبم و دیگه منو "دختر جنوبیه قوی" صدا میکرد و بعد از تست یادمه اومد بالا سرمو گفت دختر جنوبیه قویه ما چطوره؟ یادمه گفتم دکتر دیگه قوی نیستم و درد دارم
خلاصه نامه داد رفتم بیمارستان بخش مغز و اعصاب بستری شدم
برا ناهار و شام یه خانم پرستاری میومد ازمون سفارش غذا میگرفت. منم کف کرده بودم از این حرکت. قبلترشم پرستار بخش اومد خودشو و کادری که باهاشون در ارتباط میخواستم باشمم برام معرفی کرد. خلاصه کیف کردم. اما

اما اصلنم نمی دونستم میخوان فردا چه بلایی سرم بیاد

منم خنگ. فکر میکردم همینی هست که میگن. یادمه بعد از تست بهم گفتن میدونستیم درد داره خواستیم نترسی که بهت نگفتیم.
خلاصه فرداش صدام زدن خانم فلانی بیاد برا LP
حالا جزئیتاش بماند ولی تا جون توی بدن داشتم داد و هوار و جیق و داد و اینا راه انداختم وقتی که دکترم داشت مایع نخاع ازم میگرفت. تصور نمیکردم اینقد دردم بگیره
خاطره ی بدی توی ذهنم به جا موند اما مثبت شدن جواب این تست دیگه ام اسه منو قطعی کرد ...
عشق اگر با تو بیاید به پرستاری من
قصـــه عشــق شود قصه بیماری من
قصـــه عشــق شود قصه بیماری من