لیلی جون خوبه که دوباره برگشتی،نبایدبزاری چیزی تودلت بمونه،که سنگین شدن دل هماناوبدشدن حالت همانا...ریحانه جون منم دقیقأعین توباخودم بعضی وقتافکرمیکنم من بایدیادم باشه تزریقام دیرنشه وهم سنای من به فکرمراسم عقدوعروسی وآیندشونن...وسمیراجان مثل توناراحتی پدرومادرم برای من یعنی آخردنیا،اولین باربااولین حمله وعلائم که ام اس تشخیص داده شد من هم برای اولین بارگریه پدرمودیدم،تواون لحظه تاری چشم وبی حسی پام دیگه معنانداشت،گریه میکردم نه برای خودم برای اینکه من باعث گریه پدرومادرم شدم،حالا بعداین مدت که حالم خوبه ببینین دکترم جلوی مادرم به من چی میگه:خب تواین مدت حالت خوب بوده،حمله ای نداشتی...ولی میدونی که به هرحال ام اس پیشرفت میکنه وفلج میشی!!!حالاچطوربهش بگی که کلی آدم ام اسی وجوددارن که بدون هیچ مشکلی دارن زندگی میکنن وهمه چی به خودفردبستگی داره خدامیدونه!!دکتری که حتی دوسه تامقاله درموردام اس نخونده بایدم بااین اطلاعات این حرفوبزنه
...