2013/12/24, 09:42 AM
(2013/12/10, 11:50 AM)همسر یک قهرمان نوشته است: همسرم هیچی از ام اس نمی دانست، منم نمی دانستم من و خواهرم و شوهرم هر سه زدیم زیر گریه گریه ای که خنده هم توش بود، گریه و خنده ای که میگفتم هیچی نیست و دست همسرم رو فشار میدادم، خنده ای که خیلی حرف داشت و فقط خودم معنیش رو می دانم.وقتی آب پاکی رو ریختن رو دستم با دوستم بودم از مطب اومدیم بیرون .جفتمون ریلکس !!! اومدیم سمت خیابون ونک قدم زدیم .ذرت مکزیکی خریدیم .تو ازدحام مردم گم شدیم .
نمی دونم چرا یهو اون حالت ریلکسی از بین رفت و هر دو زدیم زیر گریه.گریه ای که خنده ام توش بود.خنده ای که هنوزم معنیش رو نفهمیدم نه خودم نه اون!یه جورایی از ته دل می خندیدم و اشک می ریختیم .
فقط نگاهای متعجب عابرها مارو به خودمون اورد. الان نوشته شما رو خوندم چشمام چهار تا نه هشت تا شد.
چقدر احساسات یکسانی رو تجربه کردیم
مستند رو فقط قسمت چهارم رو دیدم.دیدم از نوشته ها این جوری برمیاد که گویا قسمت چهارم افراد ناتوان رو نشون داده...!!!!
ما که ناتوانی ندیدیم
من به عنوان کسی که از این بیماری شناخت زیادی نداشت، دیدم مثبت شد
والا زندگی نرمال داشتن از نظر من که خوب بود احوالشون
تازه اینا بدهاش بوده یعنی اینا کسایی بودن که مشکلات فراوان دارن...
شکرت خدا
اگر عاشق هستم هنوز که هنوزه
نمیخوام دل تو واسه من بسوزه
نمیخوام دل تو واسه من بسوزه