2013/11/04, 05:25 PM
رفته بودم مطب دکتر آمپولام تموم شده بود یه پیر مرد توجه منو جلب کرد البته کلا پیر مرد وپیرزن هارو دوست دارم
داشت با خودش حرف میزد بلند شد گفت نوبت من نشده؟یه پسر جوون که کنارش بود با عصبانیت گفت بتمرگ وقتی نوبتت شد خودم میگم
قلبم درد گرفت میخواستم از غصه بمیرم
خواستم جوابشو بدم مامانم گفت آروم باش پسرشه
باورم نمیشد تا وقتی اونجا بودم نگاهم به پیرمرد بود بی اراده اشک میریختم اصلا نمیتونستم جلو اشکامو بگیرم
هنوزم هروقت یاد پیرمرد میفتم دلم میخواد گریه کنم







به اندوه خود لبخند بزن...