2013/10/08, 12:14 PM
(2013/10/08, 08:57 AM)همسر یک قهرمان نوشته است: 9 سال از دوستیمون می گذشت که عقد کردیم، 40 روز بعد از عقد متوجه شدیم همسرم ام اس داره، از همون لحظه که فهمیدم تصمیمم ادامه بود، منم فکر نمی کنم اون فقط داره امتحان میشه منم دارم امتحان میشمعزیزم به دل نگیر حرفا و تیکه هاشونو......
خیلی دوستش دارم و بدون اون زندگی برام هیچ رنگی نداره
حساسیت ها و عصبی شدنش واقعاً ناراحتم میکنه هرچند که زود عذرخواهی میکنه، بارها بهش میگم عزیزم ما داریم آروم حرف میزنیم واسه چی قاطی میکنی میگه من قاطی نمیکنم تو میخوای بگی من قاطیم ولی بعد میگه راست میگی از این داروهاست
کم توانی و خستگی هم هست ولی در کل از زندگیم راضیم خدا رو شکر
بزرگترین ناراحتیمون از خانواده اشِ که نه تنها بیماری پسرشون رو حمایت نکردن بلکه با تنها گذاشتن پسرشون و عروسشون باعث شدن ما از خیلیها حرف بخوریم، یکبار شوهرم دچار حمله شد زنگ زدم ازشون کمک خواستم اومدن تو خیابان من رو به باد فحش و ناسزا گرفتن که اون روز واگذارشون کردم به خدا که جلوی آدمهای عابری که هیچی نمی دانستن آبرومون رو بردن ملاحظه شوهر مریضم رو نکردن. دیگه هیچ وقت هر اتفاقی افتاد بهشون نگفتم با اینکه یک خیابان فاصلمونِ، کلاً برای من دیگه وجود ندارن...
از نظر اونها ام اس رو من با سرنگ به پسرشون تزریق کردم که تیغشون بزنیم ولی اونها خام نقشه های ما نمیشن
اونا با تو 1 خیابون فاصله دارن بیخیالشون شدی خونواده ی همسر من 1 واحد با واحد ما فاصله دارن من کلا نمیبینمشون
بیخیالی طی کن بزا اونا هر کاری از دستشون بر میادو بکنن
فقط کاری نکن دل شوهرت از این بی محلیات بشکنه هر چی باشه خونوادشن
زنـــــــــــــــــــــده ام با نفـــــــــــــــــــس تو...!