2013/10/02, 10:32 AM
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2013/10/02, 11:27 AM، توسط همسر یک قهرمان.)
به نظر من یک ام اسی اول باید خودش رو برای تمام جوانب زندگی مشترک آماده کنه و خودش تعریفی از درک کردن داشته باشه، بعد ازدواج کنه و بگه همسرم شرایط من رو درک نمیکنه
من بعنوان کسی که 10 سال با همسرم دوست بودم و عاشقانه دوستش دارم 40 روز بعد از عقدمون متوجه بیماریش شدیم و اما تاثیری که تو زندگی عاشقانه ما داشت:
من بیشتر از قبل دوستش دارم و وابسته اش هستم، سعی میکنم غذاهایی که براش مفیده درست کنم، راجب بیماریش خیلی سرچ میکنم، بهش محبت میکنم و فضای خانه رو پرهیجان و شاد و گاهی رمانتیک میکنم
اما اون کارش رو بیشتر کرد از ترس مشکلات آینده، نگران من و آینده هست. خسته و کم انرژی شده، گاهی پرخاش میکنه ولی زود معذرت میخواهد به خیلی از نیازهای من توجه نداره و اغلب بیماریش رو مقصر میدونه بارها تو عصبانیت بهم گفته طلاق بگیر برو پی زندگیت من هیچی برات ندارم تو با من بدبخت میشی و من واقعاً ار حرفهاش میشکنم
اگر آرش نباشه من برام هیچی معنا نداره بخاطر اون کار میکنم، بخاطر اون تو روی همه وایسادم گفتم شوهرمو دوست دارم
ولی گاهی که کمبودهای زندگیم رو میبینم قانع میشم که زندگی با یک بیمار ام اسی نیاز به درک بالایی داره
این که مجبورم خیلی جاها تنها برم چون اون خسته میشه، خیلی از نیازهامو سرکوب کنم چون اون کم توان شده، حرفهاشو گاهی قبول کنم چون کم تحمل شده و ...
ایشاالله این بیماری ریشه کن شه
یک سوال همیشه ذهنمو درگیر کرده که آیا اون هم اگر من این بیماری رو داشتم گذشتهای من رو داشت؟ خودم میگم مطمئنن نه، ولی اون میگه خدارو شکر که خودش داره چون تحمل مریضی من رو نداره دق میکنه
ولی مطمئنم 100 درصد خانواده اش نمیذاشتن ما زندگی کنیم اونها عروس سالمشون رو قبول ندارن و هی آزارش میدن وای به مریض، وای از این مردم
من بعنوان کسی که 10 سال با همسرم دوست بودم و عاشقانه دوستش دارم 40 روز بعد از عقدمون متوجه بیماریش شدیم و اما تاثیری که تو زندگی عاشقانه ما داشت:
من بیشتر از قبل دوستش دارم و وابسته اش هستم، سعی میکنم غذاهایی که براش مفیده درست کنم، راجب بیماریش خیلی سرچ میکنم، بهش محبت میکنم و فضای خانه رو پرهیجان و شاد و گاهی رمانتیک میکنم
اما اون کارش رو بیشتر کرد از ترس مشکلات آینده، نگران من و آینده هست. خسته و کم انرژی شده، گاهی پرخاش میکنه ولی زود معذرت میخواهد به خیلی از نیازهای من توجه نداره و اغلب بیماریش رو مقصر میدونه بارها تو عصبانیت بهم گفته طلاق بگیر برو پی زندگیت من هیچی برات ندارم تو با من بدبخت میشی و من واقعاً ار حرفهاش میشکنم
اگر آرش نباشه من برام هیچی معنا نداره بخاطر اون کار میکنم، بخاطر اون تو روی همه وایسادم گفتم شوهرمو دوست دارم
ولی گاهی که کمبودهای زندگیم رو میبینم قانع میشم که زندگی با یک بیمار ام اسی نیاز به درک بالایی داره
این که مجبورم خیلی جاها تنها برم چون اون خسته میشه، خیلی از نیازهامو سرکوب کنم چون اون کم توان شده، حرفهاشو گاهی قبول کنم چون کم تحمل شده و ...
ایشاالله این بیماری ریشه کن شه
یک سوال همیشه ذهنمو درگیر کرده که آیا اون هم اگر من این بیماری رو داشتم گذشتهای من رو داشت؟ خودم میگم مطمئنن نه، ولی اون میگه خدارو شکر که خودش داره چون تحمل مریضی من رو نداره دق میکنه
ولی مطمئنم 100 درصد خانواده اش نمیذاشتن ما زندگی کنیم اونها عروس سالمشون رو قبول ندارن و هی آزارش میدن وای به مریض، وای از این مردم