2013/09/26, 10:19 PM
سلام
اگه يه داستان واقعي مي خواين اينو بخونين
سال 84 درست وقتي 28 سالم بود ازدواج كردم بعد يك هفته ضعف و بي حالي ها شروع شد
هر يه روز در ميون سرم و همه دكتر ها ميگفتن از اعصابته و من مجبور بودم خودمو سر پا نگه دارم اخه تازه ازدواج كرده بودم اونم با كسي كه يه دنيا با خونوادش اختلاف فرهنگي داشتم ميگم با خونوادش چون خودمون دو تا مشكلي نداشتيم
بايد خيلي چيزا رو تحمل مي كردم مهماني هاي طولاني مدت خوانوادگي پذيرايي كردن بي وقفه رفت و امدهاي خيلي زياد
مهمان امدن ساعت 12 شب و خيلي چيزاي ديگه و اين وسط من بودم و دردام بعضي وقتها از شدت سر درد سرمو به زمين مي كوبيدم تحمل گرما برام طاقت فرسا بود وتابستون يه عذاب اخه كولر هم نداشتيم پول خريدشم نداشتيم
تا سال 86 كه اتفاقي يه دكتري تشخيص كبد چرب با گريد 3 رو برام داد و گفت انزيم هاي كبدي به شدت بالاست تا يك سال به درمان ادامه دادم كمي اوضاع بهتر شد اما احساس ميكردم خيلي زود همه چيزو فراموش مي كنم خستگي هم كه هميشه با من بود تا اينكه تصميم به بارداري گرفتم مرداد 87 فهميدم باردارم و هم زمان با اون چشم راستم تار شد
دكترم به چشم پزشك معرفيم كرد بعد از كلي معاينه گفتن چشمات سالمه حتما" عارضه بارداريه ماه پنجم بارداريم داشتم تو خيابون راه ميرفتم كه احساس كردم فلج شدم چند نفر كمكم كردن و با ماشين برگشتم خونه با كمي استراحت بهتر شدم اما راه رفتنم ديگه مشكل پيدا كرد كه به بارداري ربطش دادن ماه اخر بارداري 4 شبانه روز سردردي شدم كه قدرت تكلم رو ازم گرفت اما بازم نوار مغزي سالم بود بالاخره از طريق اسپاينال و سزارين دخترم به دنيا امد
و اين شروع دردسر بدون همراه تو بيمارستان دولتي دخترم زردي داشت و مرخصم نمي كردن بچه بايد تو دستگاه مخصوص مي موند و من بايد استاده به اون شير ميدادم در حالي كه فقط 48 ساعت از زايمانم ميگذشت
تازه شير هم نداشتم و بچه چون گرسنه بود مدام گريه مي كرد و اجازه نميدادن شير خشك بدم چون بيمارستان دولتي بود و اين كار قدغن
بعد از 5 روز امدم خونه با پاهايي كه لنگان شده بود دست هايي كه خشك ميشد و انگشتهايي كه باز شدنشون فقط با اب گرم امكان داشت
براي بلند شدن از روي تخت بايد به هر چيزي كه ميشد متوسل ميشدم
و يه بچه اي رو مي بايست ترو خشك ميكردم كه از 24 ساعت 22 ساعت گريه مي كرد و در كل شبانه روز جمعا"2 ساعت مي خوابيد
و اين در حالي بود كه شوهرم دانشجوي ارشد شبانه بود هم فشار مالي شديد داشتيم و هم شوهرم نياز به ارامش داشت و تنها كمك من او بود اما او اونم زياد خونه نبود
مشكلاتم بيشتر شد درد گوش وتاري شديد چشم عدم تمركز لكنت زبان هم مهمان وجودم شدند
اين قصه ادامه داره........................................................
اگه يه داستان واقعي مي خواين اينو بخونين
سال 84 درست وقتي 28 سالم بود ازدواج كردم بعد يك هفته ضعف و بي حالي ها شروع شد
هر يه روز در ميون سرم و همه دكتر ها ميگفتن از اعصابته و من مجبور بودم خودمو سر پا نگه دارم اخه تازه ازدواج كرده بودم اونم با كسي كه يه دنيا با خونوادش اختلاف فرهنگي داشتم ميگم با خونوادش چون خودمون دو تا مشكلي نداشتيم
بايد خيلي چيزا رو تحمل مي كردم مهماني هاي طولاني مدت خوانوادگي پذيرايي كردن بي وقفه رفت و امدهاي خيلي زياد
مهمان امدن ساعت 12 شب و خيلي چيزاي ديگه و اين وسط من بودم و دردام بعضي وقتها از شدت سر درد سرمو به زمين مي كوبيدم تحمل گرما برام طاقت فرسا بود وتابستون يه عذاب اخه كولر هم نداشتيم پول خريدشم نداشتيم
تا سال 86 كه اتفاقي يه دكتري تشخيص كبد چرب با گريد 3 رو برام داد و گفت انزيم هاي كبدي به شدت بالاست تا يك سال به درمان ادامه دادم كمي اوضاع بهتر شد اما احساس ميكردم خيلي زود همه چيزو فراموش مي كنم خستگي هم كه هميشه با من بود تا اينكه تصميم به بارداري گرفتم مرداد 87 فهميدم باردارم و هم زمان با اون چشم راستم تار شد
دكترم به چشم پزشك معرفيم كرد بعد از كلي معاينه گفتن چشمات سالمه حتما" عارضه بارداريه ماه پنجم بارداريم داشتم تو خيابون راه ميرفتم كه احساس كردم فلج شدم چند نفر كمكم كردن و با ماشين برگشتم خونه با كمي استراحت بهتر شدم اما راه رفتنم ديگه مشكل پيدا كرد كه به بارداري ربطش دادن ماه اخر بارداري 4 شبانه روز سردردي شدم كه قدرت تكلم رو ازم گرفت اما بازم نوار مغزي سالم بود بالاخره از طريق اسپاينال و سزارين دخترم به دنيا امد
و اين شروع دردسر بدون همراه تو بيمارستان دولتي دخترم زردي داشت و مرخصم نمي كردن بچه بايد تو دستگاه مخصوص مي موند و من بايد استاده به اون شير ميدادم در حالي كه فقط 48 ساعت از زايمانم ميگذشت
تازه شير هم نداشتم و بچه چون گرسنه بود مدام گريه مي كرد و اجازه نميدادن شير خشك بدم چون بيمارستان دولتي بود و اين كار قدغن
بعد از 5 روز امدم خونه با پاهايي كه لنگان شده بود دست هايي كه خشك ميشد و انگشتهايي كه باز شدنشون فقط با اب گرم امكان داشت
براي بلند شدن از روي تخت بايد به هر چيزي كه ميشد متوسل ميشدم
و يه بچه اي رو مي بايست ترو خشك ميكردم كه از 24 ساعت 22 ساعت گريه مي كرد و در كل شبانه روز جمعا"2 ساعت مي خوابيد
و اين در حالي بود كه شوهرم دانشجوي ارشد شبانه بود هم فشار مالي شديد داشتيم و هم شوهرم نياز به ارامش داشت و تنها كمك من او بود اما او اونم زياد خونه نبود
مشكلاتم بيشتر شد درد گوش وتاري شديد چشم عدم تمركز لكنت زبان هم مهمان وجودم شدند
اين قصه ادامه داره........................................................