2013/06/28, 04:41 PM



.gif)
همه فهمیده بودن ، مامان ، بابا ، آبجی هام و خودم ، از دکترم شنیده بودیم ولی هیچکس به هیچکس لو نمیداد ، من خودم وقتی فهمیدیم نمیدونم چرا یجورایی خوشحال شدم. ولی نمسخواستم مامان بابا بفهمن چوت خیلی ناراحت میشدن، چون باباجونم سرطان داشت و من هم تک پسر بودم یجورایی خیلی تو دلشون بودم ، و چون آبجیم یه کلیه نداره کلا با بلایای طبیعی اخت شده بودیم برا همین من نمیترسیدم . من به خاطر این خوشحال بودم که میگفتم خدا از بین این همه آدم که دور من جمع شدن من رو انتخاب کرده و میخواد بیشتر بهم دقت کنه ، برا همین احساس میکردم از این به بعد بیشتر تو چشم خدا میام. حالا هم اصلا MS یادم نمیافته...دارم باهاش حال میکنم

شما هم حالشو ببرین والااااااااا.....
.gif)
![[تصویر: 48143139476105222180.gif]](http://axgig.com/images/48143139476105222180.gif)