2013/06/06, 08:18 AM
یادش بخیر بچگی....
زمین که میخوردیم....با گریه میومدیم خونه...مامانی قربون صدقه میرفت...اشکهامون رو پاک میکرد....
بتاتین به زخمون میزد و با ماچ و بوس زخمون رو میبست....
شب که میخوابیدیم هروقت قلت میزدیم و جای زخمون درد میگرفت چقدر از این درد لذت میبردیم...ودوباره میخوابیدیم
اون دردا لذت داشت چون یکی "با عشق" مرهم دردمون شده بود....
کاش هیچوقت بزرگ نمیشدیم...چقدر از بزرگی متنفرم...
وقتی دردی تو دلت باشه و نتونی حتی به مادرت بگی....چون میدونی اگه بگی روح اونم زخمی میشه....
« گوهر پاک بباید که شود قابل فیض »
« *پیوند قلبها مسافت نمی شناسد وقتی که خــدا عاقداست و مهرش حس قشنگ عشق و امید »
« Love is the medicine for any kind of pain »