2013/05/26, 06:53 AM
صحبتاشون تموم شد!
اما جالب بود.
در مورد ابتلا به ام اس و سختیهاش گفت.
و همسرشون که بهترین یاورشون بوده.
و این که با ام اس به تعالی رسیده.
ایشون با یک عصا اومده بود و گفت که بارها به زمین افتاده و لگنش هم شکسته.
و گفت که یک طرف بدنش بی حس بوده.
منو کمی به فکر فرو برد... میگفت مثل بچه ای که هر بار میفته مقدمه ای هست برای بلند شدن،
منم هر بار که افتادم مقدمه ای بود برای این که تکامل پیدا کنم و به تعالی برسم.
میگفت چند سال شوهرشون ایشون رو حموم میکرده.
و با این که بهش گفتن که برو زن بگیر، هنوز جوونی، اصلا قبول نکرده.
واین که ام اس دید آدم رو به زندگی تغییر میده.
آدم اولش مدام میگه: خدایا، چرا من؟
و بعد میقهمه که خدا به اون بیشتر از بقیه توجه داشته.....
اما جالب بود.
در مورد ابتلا به ام اس و سختیهاش گفت.
و همسرشون که بهترین یاورشون بوده.
و این که با ام اس به تعالی رسیده.
ایشون با یک عصا اومده بود و گفت که بارها به زمین افتاده و لگنش هم شکسته.
و گفت که یک طرف بدنش بی حس بوده.
منو کمی به فکر فرو برد... میگفت مثل بچه ای که هر بار میفته مقدمه ای هست برای بلند شدن،
منم هر بار که افتادم مقدمه ای بود برای این که تکامل پیدا کنم و به تعالی برسم.
میگفت چند سال شوهرشون ایشون رو حموم میکرده.
و با این که بهش گفتن که برو زن بگیر، هنوز جوونی، اصلا قبول نکرده.
واین که ام اس دید آدم رو به زندگی تغییر میده.
آدم اولش مدام میگه: خدایا، چرا من؟
و بعد میقهمه که خدا به اون بیشتر از بقیه توجه داشته.....
فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین