2010/07/26, 02:41 PM
من خاطرات همه دوستان را خوندم. خیلی جالب بود. دوستان قلم شیوایی دارند. از خوندنش لذت بردم
خاطرات وابسته به ام اس برای من خاطرات 16 سال زندگی، بیماری، شادی، غم، ترس، ناامیدی، مبارزه و پیروزی هست.
اما میخوام یکی از خاطراتم جالبم را براتون بگم.
محل کارم در یک ساختمان 3طبقه است که همه میگن 2طبقه هست. یک طبقه همکف که البته 2پله در ورودی هست، چهار تا پله هم داخل ساختمان هست تا اینکه ردیف پلکان شروع بشه. 2طبقه هم در بالا هست. دفتر کاری من در آخرین طبقه بود (از دیدگاه خودم طبقه 3)
اول پای راستم ضعیف شده بود و بالا رفتن از پله برام خیلی سخت شده بود. نمیتونستم پای راستم را بالا بیارم. اول با پای چپ میرفتم بعد با قدرت دو دست اون پام هم میومد بالا. یک طرف نرده بود و یک طرف هم به دست دوستانم تکیه میکردم.
خیلی طول میکشید تا به طبقه سوم برسم و این زمان هر روز بیشتر میشد. سایز پله ها هم استاندارد نیست و من میدونستم کدوم پله در کدوم طبقه بلندتر و کدومش ارتفاعش کمتره. نمیخواستم نقطه ضعف نشون بدم و اتاقهایی را که بهم پیشنهاد میشد را دوست نداشتم، بنابراین با همون شرایط میرفتم. یک روز معاون مدیر در راه پله دید و با عصبانیتی که خوشم اومد گفت: مگه صدبار نگفتم اتاقتو عوض کن؟!
منهم سریع از آب گل آلود ماهی گرفتم و گفتم من اتاق روابط عمومی را میخوام. اونهم قبول کرد و با وجود اونهمه تجهیزات به اون اتاق نقل مکان کردم و یک طبقه اومدم پایین تر.
خیلی راحت تر شده بودم. نزدیک 20 تا پله کمتر شده بود. بعد از مدتی برام در همون طبقه توالت فرنگی هم درست کردند چون برای بلند شدن از زمین هم به کمک نیاز پیدا کرده بودم.
یه روز در راه پله ها به کمک یکی از دوستام داشتم بالا میرفتم، گفت اگر این پات را هم نتونی بالا بیاری چی؟! گفتم هر وقت پیش اومد در موردش فکر میکنم.
این اتفاق هم افتاد. بنابراین یک نفر دستم را میگرفت و یک نفر هم پاهام را به ترتیب میگذاشت رو پله ها. زمان هی زیادتر میشد. بعضی وقتها یک ساعت و یا شاید هم بیشتر میشد تا به طبقه اول برسم. بخاطر مصرف داروها خیلی ضعیف شده بودم چون مرتب تزریق داشتم.
دوست نداشتم در بیمارستان بستری بشم. عصرها میرفتم درمانگاه، تا نصفه شب تزریق طول میکشید بعدش میومدم خونه و صبحش میرفتم سرکار. خونه میموندم خیلی حوصلم سر میرفت.
فردای تزریق یک هفته ای با این روال و بیخوابی های ناشی از تزریق که خیلی ضعیفم کرده بود اومدم سر کار. هیچ قدرتی نداشتم که حتی بخوام بایستم که پاهام را بیارن رو پله. حتی نشستن هم خستم میکردم. رفتم طبقه همکف اتاق دو تا از بچه ها. تا ظهر خوب بود. یکبار هم جا انداختند کمی روی زمین دراز کشیدم.
اما از صبح دستشویی نرفته بودم
هر طوری سعی کردیم دیدیم نمیشه رفت بالا. من پیشنهاد دادم بچه ها به یکی از آقایون قوی بگیم بیاد کمک
یکی از آقایون تنومند را صدا کردیم اومد. با صندلی نتونست ببره چون من تعادل نداشتم و مرتب لیز میخوردم. مجبور شد بغلم کنه
از پله های اضطراری رفتیم بالا. یکی از بچه ها مراقبت میکرد که کسی نیاد ببینه. بنده خدا کلی نفس نفس میزد هم از ترس، هم اینکه من حتی نمیتونستم پاهام را خم کنم و مثل یک تنه درخت باید منو حمل میکرد.
از فرداش هر جا منو یا دوستامو میدید، میگفت کمک نمیخواهید؟ بچه ها هم کلی سر به سرم میذاشتند که طرف بدش نیومده از این روش کمک
خاطرات وابسته به ام اس برای من خاطرات 16 سال زندگی، بیماری، شادی، غم، ترس، ناامیدی، مبارزه و پیروزی هست.
اما میخوام یکی از خاطراتم جالبم را براتون بگم.
محل کارم در یک ساختمان 3طبقه است که همه میگن 2طبقه هست. یک طبقه همکف که البته 2پله در ورودی هست، چهار تا پله هم داخل ساختمان هست تا اینکه ردیف پلکان شروع بشه. 2طبقه هم در بالا هست. دفتر کاری من در آخرین طبقه بود (از دیدگاه خودم طبقه 3)
اول پای راستم ضعیف شده بود و بالا رفتن از پله برام خیلی سخت شده بود. نمیتونستم پای راستم را بالا بیارم. اول با پای چپ میرفتم بعد با قدرت دو دست اون پام هم میومد بالا. یک طرف نرده بود و یک طرف هم به دست دوستانم تکیه میکردم.
خیلی طول میکشید تا به طبقه سوم برسم و این زمان هر روز بیشتر میشد. سایز پله ها هم استاندارد نیست و من میدونستم کدوم پله در کدوم طبقه بلندتر و کدومش ارتفاعش کمتره. نمیخواستم نقطه ضعف نشون بدم و اتاقهایی را که بهم پیشنهاد میشد را دوست نداشتم، بنابراین با همون شرایط میرفتم. یک روز معاون مدیر در راه پله دید و با عصبانیتی که خوشم اومد گفت: مگه صدبار نگفتم اتاقتو عوض کن؟!
منهم سریع از آب گل آلود ماهی گرفتم و گفتم من اتاق روابط عمومی را میخوام. اونهم قبول کرد و با وجود اونهمه تجهیزات به اون اتاق نقل مکان کردم و یک طبقه اومدم پایین تر.
خیلی راحت تر شده بودم. نزدیک 20 تا پله کمتر شده بود. بعد از مدتی برام در همون طبقه توالت فرنگی هم درست کردند چون برای بلند شدن از زمین هم به کمک نیاز پیدا کرده بودم.
یه روز در راه پله ها به کمک یکی از دوستام داشتم بالا میرفتم، گفت اگر این پات را هم نتونی بالا بیاری چی؟! گفتم هر وقت پیش اومد در موردش فکر میکنم.
این اتفاق هم افتاد. بنابراین یک نفر دستم را میگرفت و یک نفر هم پاهام را به ترتیب میگذاشت رو پله ها. زمان هی زیادتر میشد. بعضی وقتها یک ساعت و یا شاید هم بیشتر میشد تا به طبقه اول برسم. بخاطر مصرف داروها خیلی ضعیف شده بودم چون مرتب تزریق داشتم.
دوست نداشتم در بیمارستان بستری بشم. عصرها میرفتم درمانگاه، تا نصفه شب تزریق طول میکشید بعدش میومدم خونه و صبحش میرفتم سرکار. خونه میموندم خیلی حوصلم سر میرفت.
فردای تزریق یک هفته ای با این روال و بیخوابی های ناشی از تزریق که خیلی ضعیفم کرده بود اومدم سر کار. هیچ قدرتی نداشتم که حتی بخوام بایستم که پاهام را بیارن رو پله. حتی نشستن هم خستم میکردم. رفتم طبقه همکف اتاق دو تا از بچه ها. تا ظهر خوب بود. یکبار هم جا انداختند کمی روی زمین دراز کشیدم.
اما از صبح دستشویی نرفته بودم
هر طوری سعی کردیم دیدیم نمیشه رفت بالا. من پیشنهاد دادم بچه ها به یکی از آقایون قوی بگیم بیاد کمک
یکی از آقایون تنومند را صدا کردیم اومد. با صندلی نتونست ببره چون من تعادل نداشتم و مرتب لیز میخوردم. مجبور شد بغلم کنه
از پله های اضطراری رفتیم بالا. یکی از بچه ها مراقبت میکرد که کسی نیاد ببینه. بنده خدا کلی نفس نفس میزد هم از ترس، هم اینکه من حتی نمیتونستم پاهام را خم کنم و مثل یک تنه درخت باید منو حمل میکرد.
از فرداش هر جا منو یا دوستامو میدید، میگفت کمک نمیخواهید؟ بچه ها هم کلی سر به سرم میذاشتند که طرف بدش نیومده از این روش کمک