2013/04/22, 06:57 AM
ممنونم از همه ی حرفای قشنگتون دوستای گلم...
ممنونم که هر کدومتون به نحوی خواستین بهم گوشزد کنین که زندگی مشترک خوبه ولی سختی هاشم هست و باید کنار اومد...
ولی حالا که فکرشو میکنم میبینم منصور(همسرم) اونی نیست که همیشه آرزوشو داشتم...
شاید بهتر بود یه مدت با هم دوست میشدیم همو خوب میشناختیم بعد میرفتیم زیر یه سقف
البته تو دوران 5 ماهه ی نامزدی هم ما اختلاف داشتیم ولی تا این حد نبود
نمیدونم کجای کارم اشتباهه...
خودشم خستست...
ولی تا میگم تموم کنیم با اینکه تنفر داره از اینکه یه مرد گریه کنه هر چقدم جلو خودشو میگیره نمیتونه و گریش میگیره...
اینه که تا عمق وجودم عذابم میده
هر چقدرم بگم نمیتونم بگم این کارش چقد قلبمو به درد میاره
با خودم میگم اگه براش مهمم که با شنیدن حرف رفتنمم اینجوری میشه چرا تلاش نمیکنه؟
چرا با گذر زمان غمگین تر میشه و ساکت تر؟
نمیدونم چی بگم...
مغزم قفل کرده...
خیلی دلم میخواد تمومش کنم...
میدونم چه عواقبی داره...همه رو به جون میخرم
ولی اینجوری نمیتونم
اگه میدونستم خدا سرنوشتمو اینطور نوشته خیلی وقت پیش خودمو خلاص کرده بودم...
اون از بیماری لاعلاجم تو اوج جوونی که درست موقعی که میخواستم میوه ی همه زحماتمو بچینم اومد گند زد به همه آرزوهام و شد بلای جونم و مثه خوره افتاد تو زندگیم
اینم از زندگی مشترکم!
همیشه پیش خودم میگفتم اشکال نداره...شاید خدا ام اس رو داد بهم به جاش یه زندگیه عالی و یکی که واقعا دوسش داشته باشمو اونم همینطور نصیبم کنه ولی نشد...
از این زندگی خستم...خیلی خستم
یه تصمیم نیمه قطعی هم گرفتم البته هنوز عملیش نکردم
میخوام آمپولمم قطع کنم
میخوام یه مدت رها زندگی کنم
زندگی کنم برا خودم
تک و تنها
اگه کارمون به جدایی بکشه خونه پدر نمیرم
تو زمان پیریشون نمیتونم برم بشینم ور دلشون با هر بار دیدن من 100 بار بمیرن و زنده شن
گناه اونا چیه که اولاد مریض و بدبختی مثه شیرین دارن؟
میگن دعای مومن در حق مومن زود مستجاب میشه........
برام دعا کنین بچه ها هر چی به صلاحه همون بشه...
چون واقعا دیگه بریدم...
کم آوردم...
خسته شدم......نمیتونم دیگه تحمل کنم
ممنونم که هر کدومتون به نحوی خواستین بهم گوشزد کنین که زندگی مشترک خوبه ولی سختی هاشم هست و باید کنار اومد...
ولی حالا که فکرشو میکنم میبینم منصور(همسرم) اونی نیست که همیشه آرزوشو داشتم...
شاید بهتر بود یه مدت با هم دوست میشدیم همو خوب میشناختیم بعد میرفتیم زیر یه سقف
البته تو دوران 5 ماهه ی نامزدی هم ما اختلاف داشتیم ولی تا این حد نبود
نمیدونم کجای کارم اشتباهه...
خودشم خستست...
ولی تا میگم تموم کنیم با اینکه تنفر داره از اینکه یه مرد گریه کنه هر چقدم جلو خودشو میگیره نمیتونه و گریش میگیره...
اینه که تا عمق وجودم عذابم میده
هر چقدرم بگم نمیتونم بگم این کارش چقد قلبمو به درد میاره
با خودم میگم اگه براش مهمم که با شنیدن حرف رفتنمم اینجوری میشه چرا تلاش نمیکنه؟
چرا با گذر زمان غمگین تر میشه و ساکت تر؟
نمیدونم چی بگم...
مغزم قفل کرده...
خیلی دلم میخواد تمومش کنم...
میدونم چه عواقبی داره...همه رو به جون میخرم
ولی اینجوری نمیتونم
اگه میدونستم خدا سرنوشتمو اینطور نوشته خیلی وقت پیش خودمو خلاص کرده بودم...
اون از بیماری لاعلاجم تو اوج جوونی که درست موقعی که میخواستم میوه ی همه زحماتمو بچینم اومد گند زد به همه آرزوهام و شد بلای جونم و مثه خوره افتاد تو زندگیم
اینم از زندگی مشترکم!
همیشه پیش خودم میگفتم اشکال نداره...شاید خدا ام اس رو داد بهم به جاش یه زندگیه عالی و یکی که واقعا دوسش داشته باشمو اونم همینطور نصیبم کنه ولی نشد...
از این زندگی خستم...خیلی خستم
یه تصمیم نیمه قطعی هم گرفتم البته هنوز عملیش نکردم
میخوام آمپولمم قطع کنم
میخوام یه مدت رها زندگی کنم
زندگی کنم برا خودم
تک و تنها
اگه کارمون به جدایی بکشه خونه پدر نمیرم
تو زمان پیریشون نمیتونم برم بشینم ور دلشون با هر بار دیدن من 100 بار بمیرن و زنده شن
گناه اونا چیه که اولاد مریض و بدبختی مثه شیرین دارن؟
میگن دعای مومن در حق مومن زود مستجاب میشه........
برام دعا کنین بچه ها هر چی به صلاحه همون بشه...
چون واقعا دیگه بریدم...
کم آوردم...
خسته شدم......نمیتونم دیگه تحمل کنم
زنـــــــــــــــــــــده ام با نفـــــــــــــــــــس تو...!