2013/02/28, 08:58 PM
من دوست صمیمیم تو دوران دانشجویی و خوابگاه مبتلا شد سال 87 حمله داشت سال 88 تشخیص ام اس دادن
بعد من به خاطر اون خیلی مطالعه کردم اینجا رو پیدا کردم همش هم اینجا پلاس بودم تو خوابگاه هیچ کس نمی دونست
و من کلن ازش مراقبت می کردم و هواشو داشتم.20بهمن از خواب بلند شدم دیدم دست و پام گزگز میکنه و از شکم به پایین
بی حسم با خودم گفتم اگه تا ظهر یا در نهایت شب درست شد که هیچ نشد ام اسه خب درست نشد بدتر هم شد شوهردخترخاله ام متخصص
مغز و اعصابه رفته بودن مسافرت خلاصه 24 بهمن کله سحر منو بردن ام آر آی اول بدون تزریق بعد با تزریق از همه جا یه ساعت تو تونل بودم دکترجان
هم از همون جا نگاه کرده بود و هنوز من از آخرین ام آر آی بیرون نیومده بودم یه تخت گرفته بود تو بیمارستان ظهر بستری شدم و پالس کورتونم از فرداش شروع شد
تا 5روز الانم یه خروار داروی خوراکی مصرف می کنم به اضافه ی زیفرون. یه روز حالم خوبه میگم هیچی نیست یه روزم دلم می گیره می شینم گریه می کنم
یادمه از ام آر آی اومدم بیرون گفتم راستشو بگید چن تا پلاک دارم وقتی فهمیدم ده تا تو مغزم که البته غیر فعالن و کوچیک اونی که تو نخاعمه فعاله و یه سانته
گفتم یا خدا خوبه زنده موندم تا حالا
بعد من به خاطر اون خیلی مطالعه کردم اینجا رو پیدا کردم همش هم اینجا پلاس بودم تو خوابگاه هیچ کس نمی دونست
و من کلن ازش مراقبت می کردم و هواشو داشتم.20بهمن از خواب بلند شدم دیدم دست و پام گزگز میکنه و از شکم به پایین
بی حسم با خودم گفتم اگه تا ظهر یا در نهایت شب درست شد که هیچ نشد ام اسه خب درست نشد بدتر هم شد شوهردخترخاله ام متخصص
مغز و اعصابه رفته بودن مسافرت خلاصه 24 بهمن کله سحر منو بردن ام آر آی اول بدون تزریق بعد با تزریق از همه جا یه ساعت تو تونل بودم دکترجان
هم از همون جا نگاه کرده بود و هنوز من از آخرین ام آر آی بیرون نیومده بودم یه تخت گرفته بود تو بیمارستان ظهر بستری شدم و پالس کورتونم از فرداش شروع شد
تا 5روز الانم یه خروار داروی خوراکی مصرف می کنم به اضافه ی زیفرون. یه روز حالم خوبه میگم هیچی نیست یه روزم دلم می گیره می شینم گریه می کنم
یادمه از ام آر آی اومدم بیرون گفتم راستشو بگید چن تا پلاک دارم وقتی فهمیدم ده تا تو مغزم که البته غیر فعالن و کوچیک اونی که تو نخاعمه فعاله و یه سانته
گفتم یا خدا خوبه زنده موندم تا حالا
من هیچ وقت کامل نبودم، اما واقعیت دارم.