خود دکتر تو مطب بهم گفت............
میدونستم چیه.....چون دقیقا یادمه یه 3.4 سال قبل رفته بودم بیمارستان........................
تو حیاط منتظر مامان بودم بیاد بریم خونه....(چون از همون اولش از بیمارستان متنفر بودم هیچوقت نمیرفتم عیادت مریضا...فقط تا حیاط میرفتم...اونجا میموندم تا ماما بیاد برگردیم...همه فامیل هم اینو میدونستنو هیشکی ازم انتظار نداشت برم عیادت)
دیدم 1خانومه 30.35 ساله رو ویلچره....
کسی که کنار دستش بود همش گریه میکرد....
رفتم جلو...گفتم خدا بزرگه....گریه نکنین....چی شده؟
گفت دخترمه....ام اس داره...
آقا این رفت تو این ذهنه............ی من
از اون موقع تا اسم ام اس میومد من میگفتم ویلچر....
بعد تو بیمارستان گفتم خدایا چه درد بدیه....هیچ وقت منو باهاش امتحان نکن.....
اومدم و با همین ام اس امتحان شدم....
گلایه ای ندارم....خواست الهی بوده...هر چی اون بخواد....راضی ام به رضاش
بعد که دکترم بهم گفت ام اس دارم...
نمیتونستم حرف بزنم....
2 هفته ساکت بودم....یعنی میتونم بگم لال شده بودم بخدا
بردنم همون جایی که ازش متنفر بودم...
خوابودندنم رو تختش....
نشوندنم رو همون چیزی که با دیدنش حتی نمیتونستم قدم بردارم................................
من....تا به امروز خیلی سختی کشیدم...از روزی که فهمیدم ام اس مهمونمه تا آخر عمرم... دیگه نتونستم شاد باشم....
شاید باور این حرف و قبول کردنش خیلی سخت و سنگین باشه...اما...همش رو تخت بیمارستان حساب میکردم سنم رو...میگفتم کی بالاخره پیر میشم بمیرم...
میگفتم چند سال مونده خلاص شم....
خدای من.....تورو قسمت میدم به همین اشکایی که هر بار با به خاطر آوردن اون خاطرات نمیتونم جلوشونو بگیرم داروی مارو هم بیار ما هم خلاص شیم....1نفس راحت بکشیم....اگه بیماریه بالای 35 سال بود بخدا انقد التماست نمیکردم...اما اکثرمون زیر 35 هستیم...جوونیم...کلی آرزو داریم...هنوز هیچ لذتی از این دنیای تو نبردیم
دکترم همش بهم میگفت تو 35 سال سابقه ی پزشکی که دارم اولین بیماری هستی که انقد داغون میبینمت...
به بابا گفته بود اگه اینطور و با این روحیه پیش بره اصلا لازم نیست بهش کورتن بدیم این خودش خودشو نابود میکنه....
دلم......
من این خاطرات تلخ رو تا آخر عمرم با خودم خواهم داشت.....
الان خوبم....
دوستای خوبی اینجا دارم که به فکرمن...میدونم
اما..................
خدایا منو دوباره اینجوری امتحان نکن.....................به بزرگیت قسم من توانشو ندارم....ندارم
میدونستم چیه.....چون دقیقا یادمه یه 3.4 سال قبل رفته بودم بیمارستان........................
تو حیاط منتظر مامان بودم بیاد بریم خونه....(چون از همون اولش از بیمارستان متنفر بودم هیچوقت نمیرفتم عیادت مریضا...فقط تا حیاط میرفتم...اونجا میموندم تا ماما بیاد برگردیم...همه فامیل هم اینو میدونستنو هیشکی ازم انتظار نداشت برم عیادت)
دیدم 1خانومه 30.35 ساله رو ویلچره....
کسی که کنار دستش بود همش گریه میکرد....
رفتم جلو...گفتم خدا بزرگه....گریه نکنین....چی شده؟
گفت دخترمه....ام اس داره...
آقا این رفت تو این ذهنه............ی من
از اون موقع تا اسم ام اس میومد من میگفتم ویلچر....
بعد تو بیمارستان گفتم خدایا چه درد بدیه....هیچ وقت منو باهاش امتحان نکن.....
اومدم و با همین ام اس امتحان شدم....
گلایه ای ندارم....خواست الهی بوده...هر چی اون بخواد....راضی ام به رضاش
بعد که دکترم بهم گفت ام اس دارم...
نمیتونستم حرف بزنم....
2 هفته ساکت بودم....یعنی میتونم بگم لال شده بودم بخدا
بردنم همون جایی که ازش متنفر بودم...
خوابودندنم رو تختش....
نشوندنم رو همون چیزی که با دیدنش حتی نمیتونستم قدم بردارم................................
من....تا به امروز خیلی سختی کشیدم...از روزی که فهمیدم ام اس مهمونمه تا آخر عمرم... دیگه نتونستم شاد باشم....
شاید باور این حرف و قبول کردنش خیلی سخت و سنگین باشه...اما...همش رو تخت بیمارستان حساب میکردم سنم رو...میگفتم کی بالاخره پیر میشم بمیرم...
میگفتم چند سال مونده خلاص شم....
خدای من.....تورو قسمت میدم به همین اشکایی که هر بار با به خاطر آوردن اون خاطرات نمیتونم جلوشونو بگیرم داروی مارو هم بیار ما هم خلاص شیم....1نفس راحت بکشیم....اگه بیماریه بالای 35 سال بود بخدا انقد التماست نمیکردم...اما اکثرمون زیر 35 هستیم...جوونیم...کلی آرزو داریم...هنوز هیچ لذتی از این دنیای تو نبردیم
دکترم همش بهم میگفت تو 35 سال سابقه ی پزشکی که دارم اولین بیماری هستی که انقد داغون میبینمت...
به بابا گفته بود اگه اینطور و با این روحیه پیش بره اصلا لازم نیست بهش کورتن بدیم این خودش خودشو نابود میکنه....
دلم......
من این خاطرات تلخ رو تا آخر عمرم با خودم خواهم داشت.....
الان خوبم....
دوستای خوبی اینجا دارم که به فکرمن...میدونم
اما..................
خدایا منو دوباره اینجوری امتحان نکن.....................به بزرگیت قسم من توانشو ندارم....ندارم
زنـــــــــــــــــــــده ام با نفـــــــــــــــــــس تو...!