2012/08/16, 09:53 AM
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2012/08/16, 10:37 AM، توسط sooorooosh.)
اردیبهشت 89 بود که داشتم راه میرفتم بعدش پای راستم وایساد و دیگه تکون نخورد...کلی جالب بود برام...بعدش رفتم ام ار ای تو مغزم 3 تا پلاک دیدن..(خوب ببینن چکارش کنم)بهم نگفتن ام اس داری ...3 گرم کورتن بهم دادن و ما رفتیم...اصلا یادم رفته بود چی هست..دو سال بعدش تو امتحانای دانشگاهم بود...که یه مرتبه دستم ننوشت...کلی غصه خوردم که نمی نویسه..آخر بهمن امتحان فوق داشتم...کلی هم زحمت کشیده بودم ولی متاسفانه انگشت وسط دست راستم کار نمی کرد...بهم پالس دادن و یخورده و ضعیتم بهتر شد...و امتحان دادم..کلی هم خوشحال بودم و نیشم تا هیپوفیز باز بود که امتحان دادم فکر می کردم چکار کردم...مدتی گذشت و در اینتر نت و کلی کتاب سرچ کردیم که مشکلمان چیست...و چون که دختر عموم هم این مشکل رو داشت تازه فهمیدم که چه فاجعهی بزرگی رخ داده است
از اون روز که فهمیدم ام اس دارم (در ضمن فهمیدم چقدر بی معرفتم که دختر عموم این مشکل رو داشت و من هیچ نمی دونستم که چه می کشد )دیگه روال زندگیم یه مقدار مختل شد...درس خوب نخوندم...رفتارم هم یکم(خیلی) تند شده از اون موقع..با همه هم دعوا کردم....بعدشم اومدم اینجا ..با رفقام اشنا شدم...اون کلیپ ماه عسل رو هم دیدم..فربود رو هم دیدم...10 ساله ام اس داره دماوند رو میزنه...نتیجتا آنکه همه وضعیتشون مثل دختر عموم نمیشه...کلی روحیه مبارک بهتر شد...البته حالا هم بشه به درک...من که شیرازی هستم میشینم کل عمرمو کتاب میخونم...فیلم نگاه میکنم..میرم تو استراحت..در کل بگم خدائیش کلی ترسیده بودیم اولش...ولی به حکم آن که از خطه ی خفن شیراز میباشم..الان دیگه حوصلهی ترسیدن و دپرس بودن را ندارم...و خستم شده از ناراحت بودن...خیلی خوشحالمو روحیم عالیه
از اون روز که فهمیدم ام اس دارم (در ضمن فهمیدم چقدر بی معرفتم که دختر عموم این مشکل رو داشت و من هیچ نمی دونستم که چه می کشد )دیگه روال زندگیم یه مقدار مختل شد...درس خوب نخوندم...رفتارم هم یکم(خیلی) تند شده از اون موقع..با همه هم دعوا کردم....بعدشم اومدم اینجا ..با رفقام اشنا شدم...اون کلیپ ماه عسل رو هم دیدم..فربود رو هم دیدم...10 ساله ام اس داره دماوند رو میزنه...نتیجتا آنکه همه وضعیتشون مثل دختر عموم نمیشه...کلی روحیه مبارک بهتر شد...البته حالا هم بشه به درک...من که شیرازی هستم میشینم کل عمرمو کتاب میخونم...فیلم نگاه میکنم..میرم تو استراحت..در کل بگم خدائیش کلی ترسیده بودیم اولش...ولی به حکم آن که از خطه ی خفن شیراز میباشم..الان دیگه حوصلهی ترسیدن و دپرس بودن را ندارم...و خستم شده از ناراحت بودن...خیلی خوشحالمو روحیم عالیه