(2009/10/06, 01:33 PM)negar نوشته است: سلام خدمت همه فرشته های ناز ام اسی :-*
بله
زیاد فکر کردم...گاهی
ترسیدم
گریه کردم و گاهی افسوس و حسرت...گاهی نشستم روی یه تیکه کاغذ نوشتم اخرش چی میشه...ولی نتونستم جواب مناسبی بدم چون هیچ کدوم از ما از آینده خبری نداریم...ولی این میدونم
که خودم در آینده ام نقش مهمی دارم
گاهی به گذشته و اتفاقات افتاده...فرصت های از دست رفته ...فکر میکنم و دلم میخواد آینده ام این نباشه ولی سایه تاریکی به نام بیماری میاد روی ارزو هام
اما یه بار به یه ام اسی خودم یه حرف زدم که خودم مات موندم� برای حرفم???
گفتم
دوست من ام اس بهانه مناسبی برای زندگی کردن نیست
نمیگم نمیترسم دروغ... اما توکل دارم سعی میکنم خوب زندگی کنم و به این اعتقاد� دارم...
که
تاریک ترین لحظه،لحظه پیش از سحرگاه است
پس میرم به طرف جلو با توکل به خدا و فقط ازش همیشه خواستم و� میخوام که:
خدایا...من را محتاج به غیر مگردان
همین
همیشه بهاری باشید
نگار جون مرسی از اینهمه احساس......
بچه ها راستش من هنوزم ازش میترسم.ام اس رو میگم...به امید عاقبت خوش برای هممون..
برای تا ابد ماندن باید رفت؛گاهی به قلب کسی؛گاهی از قلب کسی
