2010/04/14, 02:08 PM
از لحاظ وزنی هنگام تولد و بعد از آن نرمال بودم. ویار مادرم در زمان بارداری من ماست بوده و همیشه علاقه زیادی به خوردن آن داشتم. از 3سالگی مرتب خون دماغ میشدم، کافی بود آفتاب به سرم بخوره سریع خون دماغ میشدم و مدت زیادی هم طول میکشید تا بند بیاد. مرتب تحت نظر دکتر بودم و کلی آزمایش و ... اما هیچ چیزی مشخص نبود. آخرین توصیه پزشک به خانواده ام این بود که محل زندگیتون را عوض کنید شاید خوب بشه. بنابراین ما هم از تهران به کرج مهاجرت کردیم و این جابجایی تاثیرگذار بود و من خوب شدم (5ساله بودم).
مادرم به تغذیه خیلی اهمیت میداد و همیشه در حال مطالعه کتابهای تغذیه بود و با اطلاعاتی که خودش داشت دوران بچگی تغذیه سالمی داشتم اما از وقتی به سن بلوغ رسیدم و با جوشهای صورت مواجه شدم دیگه لب به گرمی نزدم و ماست جزء اصلی خوراکم محسوب میشد.
در 15سالگی آبله مرغان گرفتم. خواهر و برادرم هم بیمار آبله مرغان بودند اما برای من خیلی شدید بود.
از 12سالگی یادمه که هر وقت هول میشدم راه رفتن یادم میرفت اما فقط خودم اینو میدونستم و به هیچکس نگفته بودم.
از نوجوانی مرتب یبوست داشتم اما فکر نمیکردم مسئله مهمی باشه (که بود!)
در 18سالگی با از دست دادن دید چشم چپم متوجه شدم که ام اس دارم.
مادرم به تغذیه خیلی اهمیت میداد و همیشه در حال مطالعه کتابهای تغذیه بود و با اطلاعاتی که خودش داشت دوران بچگی تغذیه سالمی داشتم اما از وقتی به سن بلوغ رسیدم و با جوشهای صورت مواجه شدم دیگه لب به گرمی نزدم و ماست جزء اصلی خوراکم محسوب میشد.
در 15سالگی آبله مرغان گرفتم. خواهر و برادرم هم بیمار آبله مرغان بودند اما برای من خیلی شدید بود.
از 12سالگی یادمه که هر وقت هول میشدم راه رفتن یادم میرفت اما فقط خودم اینو میدونستم و به هیچکس نگفته بودم.
از نوجوانی مرتب یبوست داشتم اما فکر نمیکردم مسئله مهمی باشه (که بود!)
در 18سالگی با از دست دادن دید چشم چپم متوجه شدم که ام اس دارم.