2011/09/06, 08:22 AM
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2011/09/06, 08:46 AM، توسط amir abbas.)
وقتی من MS گرفتم هیچ کس به من نگوفت تا 3 سال. بعد از این اتفاق حال وحوسله این رو هم نداشتم برم دونبالش که این دارو ها چیه که مصرف میکنم که یک روز هیچ کس خونه نبود از روی کنجکاوی رفتم سر کیف پدرم واونجا پروندمو دیدم
راستشو بخواید بدنم سرد شد نمی تونستم نه حرف بزنم نه از جام تکون بخورم تا
برگشتن پدر ومادرم خیلی فکر کردم به اینکه چرا به من نگوفتن به اینکه که باید عصبانی باشم یا نه به اینکه باید چه واکنشی داشته باشم وخیلی خیلی فکرای دیگه که داشتم منفجر می شدم .اما در نهایت تصمیم گرفتم کاری یا رفتاری نکنم که تمام زحمات پدر ومادرم از بین بره واسه همین خودم رو به این راه زدم که باشه بخاطره شما من نمی دونم . هنوز که هنوزه اونا فکر می کنن من نمی دونم این رو هم بگم من به این عقیده دارم که عمر دست خداست وهمیشه خودم رو اینجوری آروم می کنم که با وجود این بیماری من به خدا بیشتر از بقیه نزدیکم.
راستشو بخواید بدنم سرد شد نمی تونستم نه حرف بزنم نه از جام تکون بخورم تا
برگشتن پدر ومادرم خیلی فکر کردم به اینکه چرا به من نگوفتن به اینکه که باید عصبانی باشم یا نه به اینکه باید چه واکنشی داشته باشم وخیلی خیلی فکرای دیگه که داشتم منفجر می شدم .اما در نهایت تصمیم گرفتم کاری یا رفتاری نکنم که تمام زحمات پدر ومادرم از بین بره واسه همین خودم رو به این راه زدم که باشه بخاطره شما من نمی دونم . هنوز که هنوزه اونا فکر می کنن من نمی دونم این رو هم بگم من به این عقیده دارم که عمر دست خداست وهمیشه خودم رو اینجوری آروم می کنم که با وجود این بیماری من به خدا بیشتر از بقیه نزدیکم.
اگر خدا آرزویی را در دلت انداخت بدان توان رسیدن به آن را در تو دیده است